KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

یه داستان عشقولانه




دیگه چیکار کنیم زدیم توی خط عشقو عاشقی این آخر ترم



ولی بخونید مطلبش باحاله من که کلی کیف کردم

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد

به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه اما اون توجهی به این مساله نمیکرد

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست ، من جزومو بهش دادم گفت :"متشکرم "و گونه من رو بوسید

 میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام

 فقط "داداشی" باشم  من عاشقشم ، اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم

تلفن زنگ زد خودش بود  گریه می کرد دوست پسرش قلبش رو شکسته بود، از من خواست که برم پیشش نمی خواست تنها باشه من هم اینکار رو کردم وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود

 آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و گونه من رو بوسید

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد"

من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " ، و گونه منو بوسید

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم  من عاشقشم  اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم

یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره

 میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم و گونه منو بوسید

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، توی کلیسا ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم  من عاشقشم  اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم

سالهای خیلی زیادی گذشت  به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:

تمام توجهم به اون بود آرزو میکردم که عشقش برای من باشه اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه من عاشقش هستم اما .... من خجالتی ام ... نیمدونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره

ای کاش این کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر می کردم و گریه


وای چه عشقولانه بود این مطلب
نظرات 22 + ارسال نظر
الهام شنبه 21 دی 1387 ساعت 10:59

سلام فوق العاده بود.

پس چی خیال کردی
چون من خودم فوق العاده هستم پستام هم فوق العاده هست(مثل اینکه گنده تر از خودم دارم حرف میزنم)

سارا it 87 شنبه 21 دی 1387 ساعت 11:07

قشنگ بود..مرسی.

ممنون که واقعا قدر این داستان های رمانتیک رو میدونید

سید حسین هاشمی شنبه 21 دی 1387 ساعت 11:52



خاک تو سرش

دیوونه ی نفهم بیــــــب

اه ...

خوب شد اون یکی رو نذاشتم وگرنه شمارشو میخواستی ازم بگیری تا خفش کنی

ولی منم موافقم بی شعور نفهم خاک بر سرش کنند

سید حسین هاشمی شنبه 21 دی 1387 ساعت 11:54

یادم رفت

مرسی

خدا رو شکر بازم یادت اومد
ممنون

مسعود افشار شنبه 21 دی 1387 ساعت 13:11

عجب!!!!
امیر حالا ما گفتیم مرکز جوشکاری راه میندازیم اما دیگه قرار نشد تابلو کنی ای بابا

یعنی تابلو بود این ماله تبلیغات مرکز ججوشکاری هست

:::: شنبه 21 دی 1387 ساعت 13:53

آخه کی حوصله داره این مطلبه طولانی رو بخونه؟!!

هرکی که از عشق چیزی سرش بشه به درد تو نمیخوره
به درد تو نمیخوره
برو پست بعدی

الیار عاصمی زاده شنبه 21 دی 1387 ساعت 14:56

قشنگ بود

چشات قشنگ می بینه

شقایق-com شنبه 21 دی 1387 ساعت 15:42

خیلی زیبا بود.بسی پند گرفتیم!!!()

خدا رو شکر منم بالاخره عامل پند گرفتن شدم
قبلا همیشه خیال میکردم که فقط عامل انحراف مردم هستم

حوریه جعفری-کامپیوتر شنبه 21 دی 1387 ساعت 17:06

چه غمناک!!!

راستی سرنوشت شوهر دختره چی شد؟؟

وقتی داشتن دفتر خاطراتش رو میخوندن که اونجا نبوده؟ بوده؟

این که معلومه خانوما اول شوهرشونو میکشند بعد خودشون میمیرند
چون میترسند بعد خودشون مرده بره یه زن دیگه بگیره

غزاله- نرم افزار شنبه 21 دی 1387 ساعت 17:07


خیلی قشنگ بود
ممنون

خواهش میکنم

قابلی نداشت
.
. میشه 500 تومن

رویا IT شنبه 21 دی 1387 ساعت 17:31

بیچاره ها! !

بیچاره چیه خدا رو شکر مرده هیچ وقت نگفت که دوسش داره وگرنه عمرش نصف میشد
وبنا به توضیحی که به خانم جعفری دادم باید قبل زنه میمرد

ساناز شنبه 21 دی 1387 ساعت 18:30

آخ...

چی شد سوزن رفت تو دستتون

/ شنبه 21 دی 1387 ساعت 20:30

بچه بسیجی ها چه اشتهایی هم دارن

آره اینقدر گشنمه که نگو
((((هرچند که میدونم کی هستید ولی چرا با اسم نمیزنی
از اینجا فهمیدم که کی هستید چون با موبایل آن شدی و نظر دادی)))

ولی بی خیال

عشق که بسیجی و غیر بسیجی نمیشناسه

الهام شنبه 21 دی 1387 ساعت 23:17

راستی اصلا چی شدکه دختره مرد...هان؟؟؟؟

فکر کنم قضیه یه کم مشکوکه
داریم علت مرگشو بررسی میکنیم

/ یکشنبه 22 دی 1387 ساعت 00:11

با موبایل آن شدم !!! برادر اطلاعاتت رو گردگیری کن

الان که دیگه با پیسی آن شدی
ولی اون موقع با موبایل بودی شیطون

بزار نزدیک عید که شد گرد گیری میکنم

ت یکشنبه 22 دی 1387 ساعت 02:46

با این مطلبت رفتی رو اعصابمون پسر!

چرا

نکنه شکست عشقی خوردی مثل ما

[ بدون نام ] یکشنبه 22 دی 1387 ساعت 09:07


قبلا خوندبودمش..۲بار!!
اما هنوزم قشنگ بود!

من این متن رو از یه منبع که ماله ساله 85 بوده پیدا کردم
بخاطر همینه برات تکراری هست

[ بدون نام ] یکشنبه 22 دی 1387 ساعت 13:03

خیلی غمناک بود ومن فک میکنم خیلی از عشفا اینجور ی هستن.مرسی.

غزل یکشنبه 22 دی 1387 ساعت 22:01

خیلی ناز بودطفلی

دوست دوشنبه 23 دی 1387 ساعت 15:36

داستان های باحالتر بذار

مهتاب جمعه 27 دی 1387 ساعت 18:56

هحمقانه بود !!!حماقت که شاخ و دم نداره!!!

علی- صنایع یکشنبه 20 بهمن 1387 ساعت 13:42

یه کمی کمتر کپی پیست می کردی داستانت قشنگ و تکراری بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد