یک استادی با شاگردش در
صحرا راه می رفتند .استاد به شاگردش می گفت که
بایدهمیشه به خداونداعتمادکند چون او از همه چیز آ
گاه هست . شب فرا رسید و آنها تصمیم گرفتند که
اطراق کنند .استاد خیمه را برپا کرد وشاگردش را
فرستاد تا اسبها را به سنگی ببندد . اماشاگرد وقتی
به کنار سنگ رسید به خودش گفت:استاد دارد مرا
آزمایش می کند .
او
می خواهد ببیند آیا من ایمان و توکل دارم یا نه
.سپس به جای اینکه آنها را ببیند دعای مفصلی خواند
و آنها را به خداوند سپرد. روز بعد وقتی از
خواب بیدار شدند دیدند که اسبها رفته اند .شاگرد
که نا امیدشده بود نزد استاد رفت وشکایت کردکه
دیگر حرف او را باور نخواهد کرد .چون خداوند از
هیچ چیز مراقبت نمی کند وفراموش کرد که اسب ها را
نگهداری کند .استاد جواب داد : تو اشتباه می کنی
خداوند می خواست از اسب ها نگه داری کند ولی برای
این کار نیاز به دستان تو داشت که افسار آنها را
به سنگ ببندد.
به خدایت اعتماد و توکل کن
اما فراموش نکن که افسار شترت را به درخت
ببندی
ای ول
چه زیبا!![](http://www.blogsky.com/images/smileys/003.gif)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/040.gif)
چه پند آموز!!
ممنون!
ممنون از نظرت عزیزم "-:
به به! خیلی جالب بود!![](http://www.blogsky.com/images/smileys/009.gif)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/019.gif)
مرسی!
حالا چرا شتر؟!
خواهش عزیزم.....آخه ضرب المثل عربیه :دی
برای منم آمورنده بود.......مرسی از نظرت
بسی یاد گرفتیم نکات پنداموز فراوانی........![](http://www.blogsky.com/images/smileys/017.gif)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/017.gif)
خوب حفظ کن ازت امتحان میگیرم :دی
استاد با شاگردش تو صحرا چی کار می کرده؟؟؟
الان که گفتین برای خودم هم سوال شد....باید بپرسم "-:
چقدر خوبه خوندن بعضی از این مطالب![](http://www.blogsky.com/images/smileys/003.gif)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/020.gif)
مرسی صابره جون !
میشد قشنگ تر هم نوشت...