داستان باز هم همون داستان تکراری و قدیمی ، باز هم تکرار نگاه ، تکرار نیاز ، تکرار سکوت ...و باز هم فراق.
این بار هم دیداری بوده دیداری غریب ، دیداری با طمع تلخ ندیدن ، دیداری که فقط و فقط دیده شدای ولی ... نه حرفی ، نه سخنی ، نه نگاهی و نه دلگرمی....
ادامه مطلب.... --->>>
داستان باز هم همون داستان تکراری و قدیمی ، باز هم تکرار نگاه ، تکرار نیاز ، تکرار سکوت ...و باز هم فراق.
این بار هم دیداری بوده دیداری غریب ، دیداری با طمع تلخ ندیدن ، دیداری که فقط و فقط دیده شدای ولی ... نه حرفی ، نه سخنی ، نه نگاهی و نه دلگرمی....
باز هم خستگی بعد از آن ، دلگیری و آزار آن ، آزاری که می شکند و خرد می کند ولی بی صدا....
خواستم فریادی سر دهم و او رت بت خود هم قدم کنم و به او بفهمانم چه باید کند و چگونه با یکدیگر با او بگویم که اگر نتوانی بگویی ، گفتنت بعد از این دیگر ارزش ندارد ولی من هم سکوت کردم.
دوستانی که آمدند ، نزدیک شدند ، نزدیک تر از آنچه تصور می کردم ، بگونه ای که تحسین مرا بر انگیخته که چگونه می شود به مقصود رسید بدون اینکه از ظاهر بر آید.
چگونه می توان بدون اینکه متوجه شود گیر افتاد. چگونه یک دوست تیشه به ریشه کسی می زند که خود را هم نته می دانند. چگونه نمی خواهد درک کند و یاری رساند ، چگونه با اینکار لبخندی تلخ بر لبانش جاری می شد و نگاهی نافذ به من انداخت ، نگاهی که پر بود از حس غلبه ، حس پیروزی ، حس توانایی...
در حالی که نگاه او نبود که نافذ ، قوی و پیروز بود اون نگاه آن درخت بود که تیشه بر تیشه اش نشسته بود ، نگاهی سرد و خسته ، نگاهی آکنده از اعتماد ، اعتمادی که او را بر این روز انداخته.
سخنانی بود ساده ، بی منظور ولی حجیم ، سخنانی که پر می کرد فضای بین آنها را و به محض اتمام دوباره ساخته می شد تا این بودن حفظ شود . تا ببینی از دور آنها را که گرما گرم حرف زدن هستند و نفهمی که چه می گویند. در حالی که سخنان نه ارزشی داشتند و نه گرمایی ، سخنانی که فقط گفته می شوند تا نگویی که آنها سکوت کردند ، تا نگویی که نیستند و تا نگذارند که باشد ، باشد کنار آنکه باید باشد .
بارها حود را سرزنش کردم و لعنت فرستادم که چرا نمی توانم کاری کنم ولی عاجزم ، عاجزم از این همه اعتماد بی ارزش و خرد ام از این همه بی اعتمادی سوخته . بی اعتمادی که هنوز بر او ایمانی نیست ، هنوز به دنبال یافتن آن در سراپرده ارتباطش است ولی اگر بگذارند دستهایی که چشمانش را نگاه داشتند تا نبیند.
پس ببین چه گذشت بر تو ، ضربه خورده ای نه از او ، از آن دستها ، از آن گرمی هایی که فقط شعله بودند که می سوزانند و متوجه نمی شدی.
همراهی کن ، همراهی کن ندایی را که می خواندت به بودن ، به سعی کردن ، به جنگیدن...
باش تا نگذاری جایت باشند و بگو تا نگوید از زبانت و درک کن آنچه را که می بینی و نمی شنوی....!
اوست که می خواندت با سکوت ... سکوتی که پر است از حسرت ، درد و رنج.
سکوتی که می خواهد تو را یابد ولی اگر بگذارند که برهاید.
Siavash_pce>>>
خیلی زیبا بود سیاوش جان.
موفق باشی.
آقای سر سپار متن فوق العاده ایه.خیلی لذت بردم ممنون
ستاره صدات می کنیم. دوست عزیز . از تو مرسی و اسمت اگه خوشایند نبود بگو عوضش کنم/
حالا یعنی چی؟مخاطب داشته؟
دقیقا معنیش اینه که مخاصب داره .... مخاطبی که فکرش تو هواس و خودش تو فضا و امروزم تو هوا فضا بود!!!
زیبا بود
من کاملا فهمیدم مخاطب کیه!
آیا فهمیدند آنان که باید دریابند؟؟؟؟؟
فقط اینکه که عالی بود !
Faghat mamnoonam va inke nazare lotfe doostane hamchinam nabood ina hame amoozehaye 1 dooste ke ostadame esmesh ba …. Shooroo mishe . oon ke zehnamo baz kard . mamnoonetam doost azizam
سیاوش کاملا خونمش...زیبا بود ولی انتظار نداشته هر بچه ای بفهمه...خیلی چیزای دیگه دارم واسه گفتن حیف که اینجا همکلاسیه..بعدا حضوری بهت می گم
Mifahmam jooya jan , bayad gofte she vali na too hamkelasi ke mese dafe pish janjal beshe , beyne khodemoon va jaye Dge.
Mer30 az cmn
Hamishe mese darya aroom bashi va delet bozorg bashe.
Tnx 4 cmn
قشنگ بود امیدوارم که مثمر ثمر باشه...!!
به درختی که در حیاط من بود رسیدم ولی درخت کج شد و به حیاط همسایه رفت و ثمره اش اونجا به بار نشست....آه
اما سیاوش جان زندگی سخته و خیلی چیزارو باید هضم کرد باید انتظار کشید نمی دونم چی بگم اما واست بهترین ها رو آرزو می کنم
مرسی الیار جان
با اصرار تقاضای همسفر شدن در جاده زندگی کرد
پذیرفتم....میگفت بدون من نمیتواند...مرا شقایق
میدانست.کدام شقایق؟؟؟؟همان شقایق شعر تا
شقایق هست زندگی باید کرد.همیشه نسبت به
حرفهایش تردید داشتم اما ...روزگار چیز دیگری
برایم رقم زده بود...جدایی را....
آری او که جدایی را قطعی دید...برایم زمزمه کرد ا
ز اینکه دیگر با کسی ازدواج نمیکند از این شهر
میرود خود راسرگرم کار میکند وبا یاد من زندگی
خواهد کرد تا در مظلومیت بمیرد.با تلخی هایی که
برایم آگاهانه وآگاهانه وآگاهانه به وجود آورد جدا
شدیم...الان در آستانه چهارمین سال جدایی
عاقلانه من است همان سال اول خبر ازدواجش را
شنیدم سال بعد در دانشگاهم وجود دل آزارش را
دیدم وامسال برایم خبر آورده اند که او را با
همسرو نوزادش دیده اند.واو هنوز در شهر است
و من ....هر کس که راز دل را نمیداند میگوید ازدواج
کن اما من.وباز هم این من هستم تنها با زخمی
پنهان از دیگران که رازم را نمیدانند.و میخورم طعنه
بضی را که جای دارو داروغه میشوند...
ومن میگویم آری او را باز هم دیدم که کاش
نمیدیدم
فوق العاده نوشتی و خودش یک داستان است خیلی غم انگیز، خدا کمکت کنه آی دی من هست با من در ازتباط باش ...!!! آه از این روزگار جدایی ها...