شنبه – امروز مرا سر کوچه گذاشتند. خیلی خوشحالم که قرار شده وسیله ای برای خدمت رسانی به مردم باشم. البته همین که قرار شد من به سر این کوچه بیایم، چندتا باجه تلفنها که فکر کنم صد سال هم بیشتر دارند، گوشه انبار، زدند زیر گریه. من هنوز علت این گریه ها را نفهمیده ام.
یکشنبه- امروز سرم و جاکارتی ام کمی درد می کند. یکی از افرادی که آمده بود تا تلفن بزند، طرز کار با من را بلد نبود. نمی دانست من تلفن کارتی هستم نه تلفن سکه ای. می دید سوراخی روی سرم ندارم، اما سکه 25 تومنی رو روی سرم گذاشته بود و محکم فشار می داد. بعدش هم که مطمئن شد از بالا نمی تواند سکه رو فرو کند، نوبت رسید به پایین یعنی محل وارد کردن کارت. آن قدر سکه رو فرو کرد توی شکمم که نزدیک بود بالا بیارم. سرم و دل و روده ه ام خیلی درد می کند.
دوشنبه- امروز خوردن پس گردنی را هم تجربه کردم. هنوز هم باورم نمی شود با من این کار را کرد. به نظر آدم باکلاسی می آمد. آخر تقصیر من که نیست. من چه گناهی کردم که یکی از دوستانش، گوشی اش خاموش بود و موبایل دیگرش هم خط نمی داد؟! چرا به من پس گردنی زد؟!
سه شنبه- امروز از لحاظ روحی در شرایط خوبی نیستم. من آمده بودم اینجا تا به مردم خدمت کنم، اما ... اما ... امروز یک به اصطلاح شهروند آمد و با استفاده از من به آتش نشانی و اورژانش... مزاحمی زنگ زد ...
چهارشنبه - حالت تهوع دارم. فکر کنم فشارم افتاده باشد. نمی دانم چی بود کرد توی جانم. به دوستش می گفت کارت طلایی است و ازش کم نمی شود. اولش کمی سخت بود، خیلی سعی کردم و بالاخره توانستم از کارتش کم کنم، او هم کارت را در آورد و یکی زد توی سرم و به دوستش گفت: «همه تلفن ها رو عوض کردن. دیگه نمیشه از این جور کارت ها استفاده کرد!»
پنجشنبه- همه بدنم درد می کند، حالت تهوع دارم، گلاب به رویتان چند روزی هست که [...] هم شده ام. صبحی بچه ای آمده بود و کارت سوخت ماشین پدرش را می کرد توی شکمم. ظهری هم یکی آمد تلفن زد و با اون طرف خط دعوایش شد و دق دلی اش را سر من خالی کرد. دیگر تحمل این زندگی را ندارم ...
جمعه- امروز مرا دوباره به گوشه انبار برگرداندند. قیافه ام شبیه تلفن های صد ساله شده، اما باز هم خوشحالم که لااقل دیگر از آن مشت و لگدهای سر کوچه خبری نیست. حالا دارند یکی از تلفن های نو را می برند تا سر کوچه بگذارند. بغض راه گلویم را گرفته و اشک هایم دارد آرام آرام روی روی صورتم می چکد. دلم به حالش می سوزد. حالا می فهمم چرا آن روز، آن تلفنهای قدیمی گوشه انبار برای من گریه کردند!
( نوشته ارژنگ حاتمی)
چاپ شده در ماهنامه ستون آزاد
خیلی خنده دار بود. هرچند خودتون ننوشتید ولی منتقل کننده خوبی بودید.
خوشحالم که باعث خوشحالیتون شدم!!!
بله من مثل شما قلمم خوب نیست!! متشکرم از لطفتون.
اصلا دختر چه به این حرفها
ولی اول فکر کردم ازسطل آشغال های شهرداری می خوای بگی
دیگه دیگه!!!
راستی اسمتون رو هم می نوشتید!!!
ممنون از نظرتون.
خیلی جالب بود عزیزم مرسی
من هم از تو بابت نظرت ممنونم. موفق باشی.
خیلی جالب بود مرسی
منم از شما ممنونم ! فکر کنم من مثل این نظر رو یه جایی خونده بودم!!
خیلی جالب بود عزیزم عزیزم مرسی

!!
بیچاره!!
!!!!!!!!
این جملت برام آشناست!!! شکلکش هم! دی:
آره بیچاره !!!!!!! ( گریه)
می دونم میخواستید چی بگید!!!
منم ممنونم! دی:
خیلی قشنگ بود.
آخ جون یه نظر تازه!!!!!
مرسی. شما قشنگ خوندید.
این طنز جالب و محرک تفکری خوبی بود که ما آدما چرا همیشه می خوایم مشکلاتمون رو بریزیم سر یه بنده خدای دیگه و همیشه سعی نمی کنیم به دیگران در مواقع بد حالیمون حق بدیم و باهاشون خوش اخلاق باشیم


تازه اینم بگم با همه این آدما اگه صحبت کنی همشون ادعاشون .........................
ولی وقت عمل معلوم میشه
مثل من
بله درسته موافقم.
وقتشه استفاده درست از وسایل ارتباطی رو هم یاد بگیریم.
ممنون از نظرتون.
ممنون.خیلی قشنگ بود
خواهش می کنم. نویسندش قشنگ نوشته!!!
می تو!!!!