دو جوان در یک جزیره دور افتاده زندگی می کردند و امیدشان این بود که روزی بتوانند از آنجا نجات پیدا کنند. روزی دوست کوچکتر به بزرگتر گفت : زندگی کردن باهم مشکل است و بهتر است از هم جدا شویم و دعا کنیم از اینجا خلاص شویم. ببینیم خداوند کدام یک از ما را بیشتر دوست دارد و به دعای او توجه بیشتری نشان می دهد.
دوست بزرگتر سعی کرد دوست کوچکتر را منصرف کند ولی ... دوست کوچکتر گوشش بدهکار نبود. بعد از ماهها این دو دوست از جزیره رهایی یافتند و همدیگر را در شهر خود دیدند. دوست کوچکتر با غرور تعریف کرد که از خدا غذا ، لباس و یک زن می خواست و خدا در همان جزیره به او باغی پر میوه ، لباس های فاخر از بقایای بارهای یک کشتی و یک دختر زیبا که مانند آنها در آن جزیره بود به او عطا کرده بود و آخر سر با یک کشتی او را نجات داده بود. سپس با تمسخر از دوست بزرگش پرسید که تو چه دعایی کردی ؟ دوست بزرگتر گفت : من فقط یک دعا کردم و آن این بود : هرچه از خدا بخواهی به تو بدهد ! با تشکر از دوستم : میثاق شمشیری
چه دوست خوبی!!!! کاش همه یه همچین دوست بزرگی داشته باشیم.
تنها دوست پاک ، بی ریا و بی توقع خداست.
مرسی از پیامتون.
دوست هدیه ای است که انسان برای خود
می خرد جالب بود
مرسی
داستان زیبایی بود،چه خوب است که در دوستی به فکر هم باشیم
آره والا .
منم با نظرات بالا موافقم.



پست زیبایی بود.ممنون
متشکرم از نظر کامل ، عالی و همه جانبه تون ! =))
آخیییییییییییی چه دوست جون خوبییییی
ایشالا نصیب شما هم بشه ! هی هی هی چرا اینجور نگاه می کنی ؟ منظورم شوهر نیستا
قشنگ بود ممنون
با تشکر فراوان.
زیبا بود...
بسیار ممنون از نظرات طولانی و زیبات