روزی کودکی در خیابان، مرد فقیری را دید که از ظاهرش پیدا بود مدت هاست غذای آن چنانی نخورده است. پسرک از مادرش خواست تا به آن مرد فقیر کمک کند. مادرکه عجله داشت دست کودک را کشید و با سرعت به طرف اتوبوس که در حال حرکت بود دوید. ناگهان به یاد آورد که بلیت ندارد، از مسافرانی که در حال سوار شدن بودند، بلیت خواست، اما آنها نیز عجله داشتند. مادر رفتن اتوبوس و همین طور رفتن فقیر گوشه خیابان را دید!
از هر دو جهت به دنیا نگاه کنید!!!
این موقع شب من بجز مونیتور هیچی نمی بینم تا چه برسه به جهات مختلف دنیا
خب اینم معضلیه!! D:
از هر دو جهت به دنیا نگاه کنید!!
!
مرسی از نظر!!
D:
عرض سلام و ادب و احترام دارم خدمت همه
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/017.gif)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/030.gif)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/027.gif)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/001.gif)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/027.gif)
)
اما گاو هم با شنیدن خبر٬سری تکان داد و گفت من که تا حالا ندیده ام ٬یک گاوی توی تله موش بیفتد...!او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد.
(می بخشید به من ربطی نداره اینو در داستان نوشته بود! )![](http://www.blogsky.com/images/smileys/017.gif)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/014.gif)
)![](http://www.blogsky.com/images/smileys/027.gif)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/009.gif)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/027.gif)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/027.gif)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/027.gif)
مدیران و بازدیدکنندگان عزیز وبلاگ :
امیدوارم هر کجا ٬امیدوارم هر جااااااااااااااااااا
که هستید خوب وخوش و سلامت باشید .
-سرکار خانم خدابخش :
به نکته بسیار عمیقی اشاره فرمودید .
که مصداق عینی یا می تونم بگم شبیه یا به نوع دیگه ای خلاصه ی این داستانیه که بنده الان واسه همه تعریف می کنم ! :
پس خوب گوش کنید چون از هر دو جهت به دنیا نگاه کنید یعنی همه چی به همه چی مربوط است.
........................................................
- -
- - ( ربطی به من ندارد! ) - -
- -
........................................................
موش از شکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه
سر وصدا برای چیست؟ مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود وبسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.
موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :
«ای کاش یک غذای حسابی باشد »
اما همین که بسته را باز کردند ٬ از ترس تمام
بدنش به لرزه افتاد؛چون صاحب یک مزرعه ٬ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید
را به همه ی حیوانات بدهد.او به هر کسی می رسید می گفت :
توی مزرعه یک تله موش آورده اند ٬ صاحب مزرعه یک تله موش خریده است ....»
مرغ با شیندن این خبر بالهایش را تکان داد و گفت:
«آقای موش برات متاسفم.از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی٬به هر حال من کاری به تله موش ندارم تله موش هم ربطی به من ندارد.»
میش وقتی (بله درست شنیدیدن چون در این دنیا چون در این دنیا ما هم میش داریم هم موش
میش وقتی خبر تله موش را شنید٬ صدای بلند سر داد و گفت آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی٬چون خودت خوب میدانی که تله موش به من ربطی ندارد.مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.»
موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت٬به سراغ گاو رفت.
سرانجام موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد ٬ چه می شود؟(که البته این جمله ایهام دارد شاید شما تصور کنید بنده منظورم از روزی،دوست خوب وهمکلاسی گلمان جناب کریمی باشد ولی منظور از روزی همان روز وشب خودمان است.
چه خوب شد که یادی از روزی هم شد.)
در نیمه های همان شب ٬ صدای شدید به همخوردن چیزی در خانه پیچید.زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود ٬ ببیند.
او در تاریکی متوجه نشدکه آنچه در تله موش تقلا میکرده ٬ موش نبود٬بلکه یک مار خطرناکی بود که
دَمَش نه دُمَش در تله گیر کرده بود.همین که زن به تله موش نزدیک شد٬مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد.
صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت٬وقتی زنش را در این حال دید او رافورا به بیمارستان رساند.بعد از چند روز٬حال وی بهتر شد.اما روزی که به خانه برگشت ٬هنوز تب داشت.زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود٬گفت:«برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست.»
مرد مزرعه دار که زنش را خیل دوست داشت فورا به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.
اما هر چه صبر کردند تب بیمار قطع نشد.بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد میکردند تا جویای سلامتی او شوند.(چه جالب یادی هم از دوست دیگمون جویا یزدانی شد.امیدوارم تو هم هر جا که هستی سلامت باشی.
برای همین مزرعه دار مجبور شد ٬میش را هم ق ق قربانی کند تا با گوشت آن برای مهمانان عزیزش غذا بپزد.
روزها میگذشت و حالٍ زن مزرعه دار هر روز بدتر
می شد.تا این که یک روز صبح٬درحالی که از درد
به خود می پیچید٬از دنیا رفتو خبر مردن او خیلی زود در سراسر دهات پیچید.افراد زیادی در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند.
بنابراین مرد مزرعه دار مجبور شد ٬ از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند.
حالا موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانات زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به تله موش نداشتند!
بنابراین اگر شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد@کمی بیشتر فکر کن.شاید خیلی هم بی ربط نباشد !
........................................................
جسارتا من در جایگاهی نیستم که از این صحبتا بکنم ولی پیش خودم گفتم این داستان به داستان شما ربط داشت یه جورایی چون پیام هردوشون که همون کمک به همنوعه .
براستی ما انسان ها که خود را باشعورترین و فهیم ترین موجودات کره خاکی می دانیم تا چه اندازه با چنین احساس هایی در قلبمان زندگی می کنیم.
با تشکر
موفق باشید.
چی گفتم !!!
شرمنده ببخشید بنده صدبار نظر قبلی رو بازخوانی کردم و خودم رو کشتم اما آخرش یه واژه رو غلط نوشتم.
شنیدن رو نوشتم شیندن.
با عرض معذرت
داستان قشنگی بود.![](http://www.blogsky.com/images/smileys/042.gif)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/004.gif)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/004.gif)
کلا از هر دست بدی از همون دست هم می گیری دیگه!!!!
ممنون عزیزم از پست قشنگت. امیدوارم موفق باشی.
قشنگ بود...ولی من خوشم نیومد...خیلی بده آدم دست نیازش رو به سمت آدمهای دیگه دراز کنه...خود آدمها موجوداتی بدبختی هستن..وای به حال کسی که دستش رو به سمت این موجودات دراز کنه..البته این دلیل به کمک نخواستن و کمک نکردن نیست..تشخیص اینهم بر میگرده به خود فرد که چی بد و چی خوبه ...![](http://www.blogsky.com/images/smileys/003.gif)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/030.gif)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/025.gif)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/023.gif)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/016.gif)
حسین جان، به نظرم بهتره این نظرتو به عنوان متن منتشر کنی تا بیایم واسش نظر بدیم...
خیلی متن قشنگی بود. متن عاشق این داستانهام. واقعاْ قشنگ بود. خسته نباشید.
این مطلب رو فکر کنم در حال جویدن آدامس ریلکس نوشتید اینقدر خوب از آب دراومد!
قربونت برم حمید جان شرمنده وقتشو ندارم یعنی این روزا کم به وبلاگ سر میزنم عزیز بدجور گرفتارم![](http://www.blogsky.com/images/smileys/017.gif)
ایشالا ترم بعد میام مثل قبل پرانرژی تر از همیشه
دوباره می نویسم.این متن رو هم چون دیدم به متن خانم خدابخش یکمی ربط داشت اینجا نوشتم.
اختیار تام میدم به هر کسی که خواست
می تونه به عنوان متن منتشرش کنه یا اصلا می خوای خودت توی پست بنویسش بدو بدو منبعش رو هم می تونی بنویسی خانم سمیه داوود بیگی.
در ضمن اگر خواستید می تونید این نظر من رو هم حذف کنی که دیگه داستان تکراری نباشه.
بی شوخی.
موفق باشید.با عرض پوزش که مزاحم این پست شدم.
قشنگ بود