ای کاش می دانستم ستاره های آسمان به که چشمک میزنند.
ای کاش تقویم دلت جز بهار فصل دیگری نداشت.
ای کاش می دانستم آسمان در غم چه کسی اینگونه می گرید.
ای کاش در چشمان من شعر بلند شیفته بودن را بخوانی و باور کنی.
ای کاش می شد چشم ها را بست و رنگ دیگری جز سیاهی دید.
ای کاش هیچ پنجره ای رو به غروب باز نمی شد آنوقت خورشید این همه از خجالت سرخ نمی شد.
ای کاش می شد با تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذر کرد.
ای کاش کلاغ ها می دانستند صدایشان چقدر بد است.
ای کاش بازی شطرنج تنها یک شاه داشت آنوقت این همه سرباز نابود نمی شد.
کاریکلماتور های سعید سلیمانی
جمله ی آخر دوست داشتنی بود!!
صدای کلاغ ها هم بد نیست!
پست خوشگلی بود!!
قربونت عزیزم
امیدوارم روزی فرا برسه افسوسی برای از دست رفتن لحظات نباشه...زیبا بود...ممنون
امیدوارم. خواهش می کنم
من عاشق کاریکلیماتورم: عصا به پیر مرد تکیه کرده بود و ....
بیچاره کلاغها
آره طفلی کلاغها ;-)
خیلی خیلی قشنگ بود دوست عزیز!
بازم از این متن ها بزار!
باشه عزیزم مرسی
ای کاش بازی شطرنج....
عالی بود!
ممنون