یک خانم 45 ساله که یک حملهء قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود .
در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ را تجربه کند خدا رو دید و پرسید آیا وقت من تمام است؟ خدا گفت:نه شما 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید.
در وقت مرخصی خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عملهای زیر را انجام دهد
کشیدن پوست صورت-تخلیهء چربیها(لیپو ساکشن)-عمل سینه هاو جمع و جور کردن شکم .
فقط به فکر رنگ کردن موهاش و سفید کردن دندوناش بود !!!!
از اونجایی که او زمان بیشتری برای زندگی داشت از این رو او تصمیم گرفت که بتواند بیشترین استفاده را از این موقعیت (زندگی) ببرد.بعد از آخرین عملش او از بیمارستان مرخص شد
در وقت گذشتن از خیابان در راه منزل بوسیلهء یک آمبولانس کشته شد .
وقتی با خدا روبرو شد او پرسید:: من فکر کردم شما فرمودید من 43 سال دیگه فرصت دارم چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟
خدا جواب داد :من شمارو تشخیص ندادم!!!
نتیجه : اونقدر روی شانس های دوباره سرمایه گذاری نکن !
نتیجه 2: اونقدر خودتو عوض نکن که خدا هم نشناستت!!!
قشنگ بود!
داستان جالبی گذاشتین.

و اتفاقا به نکته ی قشنگی اشاره شد.
شاید بعضی از تغییراتی که ما تو خودمون ایجاد میکنیم به شخصیتمون نخوره ( چه ظاهری و چه باطنی) ولی مهم اینه که اون تغییر در جهت پیشرفت و کمال خودمون باشه.
یاد یه جمله ی معروف افتادم:
یجوری کار کن که انگار حالا حالا ها زنده ای و یه جوری زندگی کن که انگار همین فردا میمیری.
البته این جمله ربطی بحث شما نداشت.
خیلی باحال بود!!
خیلی باحال بود
قابل توجه بعضیا
خیلی جالب بود
نتیجه۳:این قدر زود جو گیر نشو