مدت زیادی از تولد برادر هانی کوچولو نگذشته بود . هانی مدام اصرار می کرد به پدر و مادرش که با نوزاد جدید تنهایش بگذارند
پدر و مادر می ترسیدند هانی هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند . این بود که جوابشان همیشه نه بود . اما در رفتار هانی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد ،
با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر می شد ,
بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند .
هانی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . اما لای در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش می توانستند مخفیانه نگاه کنند و بشنوند . آنها هانی کوچولو را دیدند که آهسته به طرف برادر کوچکترش رفت, صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت :
نی نی کوچولو ، به من بگو خدا چه شکلی بود ؟؟ آخه من داره یادم میره !
آخی، الهی،چقدر لطیف و ناز!!
مرسی،خیلی خوشگل بود مهسا جان.
ابراهیم - الف هستم از سلیمانیه کردستان عراق یه نویسنده و روزنامه نگار فراری و آواره که مغضوب روزگار شده . امیدوارم شما عزیزان همواره در شادی و سلامتی بسر ببرین و آیندتون لبریز از موفقیت و لذت باشه . همراه با عشق و آزادی
فوق العاده بود ..
با وجود اینکه این موضوع را یکدفه ی قبل هم شنیده بودم ولی واقعا قشنگ است.ممنونم.
ترسیدما!!
عجب سوغاتی!!

مرسی!!
سلام
اگه هانی کوچولو شکل خدا را یادش بره.....من چی باید بگم ولی ....
خود خدا دلش نمی خواد من یادم بره برای همین بعضی وقتها سنگها را جلوی پای من می ذاره که یادم نره
امید وارم به جایی برسیم که احتیاجی به سنگ نداشته باشیم که خدا یادمون نره
خیلی قشنگه....
مهسا یعنی ما هم یادمون رفته؟