مادر شهید میگوید: بعد از شهادتش تا شش ماه در خانه وجود او را حس می کردم. تا شش ماه او را در خانه می دیدم. یکبار غذا درست کرده بودم برای ناهار. هیچ کدام از فرزندان دیگرم در خانه نبودند. یک لحظه حس کردم بوی خوش و عجیبی در خانه پیچید. من همیشه لباسهای او را بعد از شهادت میشستم و اتو میکردم. در حال اتو کردن بودم آن بوی خوش به مشامم رسید. در همان لحظه صدای افتادن کفگیر از آشپزخانه آمد. خم شدم و از پشت در نگاه کردم که ببینم چه کسی است (چون هیچ کس آن موقع در خانه نبود) دیدم کفگیر از روی در قابلمه افتاده است
و یک آن یک سایهای از جلو چشمانم رد شد. گفتم خوب شاید به نظرم آمده و اهمیتی ندادم. همان شب به خواب خواهرش آمد. حال ادامه را از زبان خواهر شهید میخوانیم: خواب میبینم که فرهاد با یک لباس سفید که اصلا پاهایش پیدا نبود آمد و گفت که: «من امروز با یکی از دوستام آمده بودم تا از دستپخت مامان بخورم کمی که خوردیم٬ کفگیر از دست من افتاد و مامان متوجه شد. ولی خیلی خوشمزه بود» اینو گفت و رفت.من صبح که بیدار شدم و خوابم را برای مادرم تعریف کردم او شروع به گریه کرد. او گفت دقیقا همین اتفاق دیروز افتاد اما من به شما چیزی نگفتم. خودم حس کردم که فرهاد توی این خونه است.
کانون مهدی یاوران جوان