هوالکریم
دید موسی یک شبانی را براه کو همی گفت ای خدا و ای اله
ای خدای من فدایت جان من جمله فرزندان و خان و مان من
تو کجایی تا شوم من چاکرت چارقدت دوزم زنم شانه سرت
تو کجایی تا که خدمتها کنم جامه ات را دوزم و بخیه زنم
دستکت بوسم بمالم پایکت وقت خواب آیم برویم جایکت
موسی از آن مرد پرسید: مرد با که اینگونه سخن می گویی؟
گفت با آن کس که ما را آفرید این زمین و چرخ ازو آمد پدید
گفت موسی:های خیره سر شدی خود مسلمان ناشده کافر شدی
این چه ژاژست چه کفر است و فشار پنبه ای اندر دهان خود فشار
گند کفر تو جهان را گنده کرد کفر تو دیبای دین را ژنده کرد
گر نبندی زین سخن تو حلق را آتشی آید بسوزد خلق را
گفت ای موسی دهانم دوختی وز پشیمانی تو جانم سوختی
جامه را بدرید و آهی کردو تفت سر نهاد اندر بیابان و برفت
وحی آمد سوی موسی از خدا بنده ی ما را زما کردی جدا
تو برای وصل کردن آمدی نی برای فصل کردن آمدی
من نکردم خلق تا سودی کنم بلکه تا بر بندگان جودی کنم
ما برون را ننگریم و قال را ما درون را بنگریم و حال را
در بیابان در پی چوپان دوید عاقبت دریافت او را و بدید
گفت مژده که دستوری رسید
هیچ آدابی و ترتیبی مجوی هر چه می خواهد دل تنگت بگو