KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

سردار عاشورایی خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت

ما که ابراهیم همت داشتیم
سینه چاکان ولایت داشتیم
پس چرا امشب به ساحل مانده ایم

  
 


 


شهید حاج محمد ابراهیم همت در دوازدهم فروردین سال ۱۳۳۴ در شهرضا در خانواده ای متدین و مستضعف به دنیا آمد و در رحم مادر بود که پدر و مادرش عازم کربلای معلی و زیارت قبر سالار شهیدان شدند و مادر با تنفس شمیم روحبخش کربلا عطر عاشورایی را به این امانت الهی دمید .
محمد ابراهیم در سایه محبت های پدر و مادر پاکدامن ، وارسته و مهربانش دوران کودکی را پشت سر گذاشت و وارد مدرسه شد ، در دوران تحصیل از هوش و استعداد زیادی برخوردار بود و با موفقیت تمام دوران دبستان و دبیرستان را به پایان رساند ، هنگام فراغت از تحصیل به ویژه در تعطیلات تابستانی با کار و تلاش فراوان مخارج شخصی خود را برای تحصیل به دست می آورد و از این راه به خانواده زحمت کش خود نیز کمک می کرد .
پدر مرحومش از آن دوران چنین می گوید : « اشتیاق محمد ابراهیم به قرآن و فراگیری آن باعث می شد که از مادرش با اصرار بخواهد که به او قرآن بیاموزد او را در حفظ سوره ها کمک کند ، این علاقه تا حدی بود که قبل از رفتن به دبستان توانست قرائت این علاقه تا حدی بود که قبل از رفتن به دبستان توانست قرائت آسمانی قرآن را کاملاً فراگیرد و برخی از سوره های کوچک را نیز حفظ . »
شهید حاج محمد ابراهیم همت پس از پایان دوران سربازی که در لشکر توپخانه اصفهان سپری شد ، شغل معلمی را برگزید و در روستاها مشغول تدریس شد و به تعلیم فرزندان این مرز و بوم پرداخت .
شهید همت عارفی وارسته و ایثارگر سلحشوری بود که جز خدا به چیز دیگری نمی اندیشید و به عشق رسیدن به هدف متعالی و کسب رضای حضرت احدیت شب و روز تلاش می کرد و سخت ترین و مشکل ترین مسئولیت نظامی را با کمال خوشرویی و اشتیاق و آرامش خاطر می پذیرفت . وی پس از شروع جنگ تحمیلی به صحنه کارزار وارد شد و در طی سالیان حضور در جبهه های نبرد خدمات شایان توجهی از خود بر جای گذاشت و افتخارها آفرید .
شهید حاج همت و شهید حاج احمد متوسلیان را می توان به عنوان پایه گذاران تیپ محمد رسول الله (ص) نام برد . با شروع عملیت رمضان در منطقه شرق بصره شهید همت فرماندهی تیپ ۲۷ حضرت رسول (ص) را بر عهده گرفت و بعدها با ارتقای این یگان به لشکر تازمان شهادتش در سمت فرماندهی آن انجام وظیفه کرد . پس از آن در عملات والفجر مقدماتی بود که شهید حاج همت مسئولیت سپاه یازدهم قدر را که شامل لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص) ، لشکر ۳۱ عاشورا ، لشکر ۵ نصر و تیپ ۱۰ سیدالشهدا بود برعهده گرفت .
این انسان پارسا تا آخرین لحظات حیات خود دست از دعا و نیایش برنداشت ، نماز اول وقت را بر همه چیز مقدم می شمرد و قرآن و توسل برنامه روزانه او بود ، او به راستی همه چیزش را فدای انقلاب کرده بود ، آن چیزی که برای او مطرح نبود خواب و خوراک و استراحت بود و هر زمان که برای دیدار خانواده اش به شهرضا می رفت ، در آنجا لحظه ای از گره گشایی مشکلات و گرفتاریهای مردم باز نمی ایستاد و دائماً در اندیشه انجام خدمتی به خلق الله بود .
او فرماندهی مدیر و مدبر بود . بینش سیاسی بعد دیگری از شخصیت والای او به شمار می رفت . به مسائل لبنان و فلسطین و سایر کشورهای اسلامی زیر سلطه دشمن بسیار می اندیشید و آنچنان از اوضاع آنجا مطلع بود که گویی سالیان درازی در آن سامان با دشمنان خدا و رسول خدا(ص) در ستیز بوده است .
شهید هم ت همواره برای رعایت حقوق بسیجیان به مسئولان امر تأکید و توصیه داشت . او که از روحیه ایثار و استقامت کم نظیری برخوردار بود ، با برخوردها و صفات اخلاقی اش در واقع معلمی نمونه و سرمشقی خوب برای پاسدارن و بسیجیان بود و خود به آنچه که می گفت عمل می شود .
سردار رحیم صفوی فرماندهی سپاه در مورد شهید همت چنین گفت : « ... او انسانی بود که برای خدا کار می کرد و اخلاص در عمل از ویژگی های بارز اوست . ایشان یکی از افراد درجه اولی بود که همیشه مأموریتهای سنگین بر عهده اش قرار داشت . »
سرانجام شهید حاج ابراهیم همت در عملیات خیبر بر اثر اضابت ترکش گلوله توپ در تاریخ ۲۴/۱۲/۶۲ به ملکوت اعلی پیوست و در کنار ارواح طیبه شهدا و همرزمان شهیدش جای گرفت .

 


◄شهدی همت از نگاه مادر 


مادر ۷۵ ساله شهید همت و همسر مرحوم حاج علی اکبر اکنون ۲۰ روز پس از مرگ همسر تنها سخنی که بر زبان می آورد صبر و صبوری است ، می گوید : خدا صبر می دهد ، مگر داغ شهادت محمد ابراهیم داغ کمی بود اما صبورانه تحمل کردم .
مادری از جنس سختی بو صبوری و همسر از جنس عشق و دلدادگی به اهل بیت . می گوید او از آن مادرانی بود که به جای توجه به جسم و جان بچه اش و به جای آنکه در دوران بارداری خوب بنوشد و خوب بخورد تا یک بچه صحیح و سالم به دنیا بیاورد ، اصلاً یادش رفته بود که نباید در دوران بارداری کارهای سنگین بکند ، نباید غصه زیادی بخورد ، مسافرت های سخت و طولانی نباید برود ، اما یک روز وقتی شوهرش مشهدی علی اکبر گفت : می خواهم بروم کربلا ، دلم برای زیارت قبر آقا امام حسین (ع) پر می کشد . وقتی اسم کربلا و امام حسین (ع) به گوش ننه نصرت خورد ، دلش مثل پرنده ای شد که در قفس زندانی اش کرده اند ، پایش را کرد در یک کفش که الا و بالله من هم باید با تو همراه شوم .
این ماجرا مربوط به سال ۱۳۳۴ است ، آن سالها مسافرت مثل حالا آسان نبود ، آن هم برای زنی که یک بچه در شکم داشت ، اما از قدیم گفته اند : وقتی پای عشق به میان آید ، عقل راهش را می کشد و می رود .
آری ننه نصرت عاشق بود . او سختی راه را به همراه مشهدی علی اکبر تحمل کرد . اما وقتی به کربلا رسید ، بیماری او را از پا انداخت و تازه متوجه شد که چه کار خطرناکی کرده است . پزشک ها پس از معاینه سری تکان داده ، گفتند : بچه زنده نمی ماند ، شاید هم مرده باشد ، بهتر است به فکر نجات مادر بچه باشیم ...
پزشک ها برای ننه نصرت دارو نوشتند ، آنهاحرف از مرگ بچه می زدند و به فکر نجات جان ننه نصرت بودند اما او به فکر خودش نبود . او برای نجات جان بچه فکر می کرد .
همان جا بودکه غم عالم در دل ننه نصرت سنگینی کرد . او با دل شکسته رفت به زیارت قبر امام حسین (ع) و با گریه و زاری گفت : « آقا بچه ام ، تقصیری ندارد . این من بودم که به عشق تو سر از پا نشناخته پا در جاده خطر گذاشتن . اگر قرار است بچه ام به خاطر عشق من بمیرد چه بهتر که من هم همراه او بمیرم . »
ننه نصرت با چشمهایی پر از اشک و با دلی پر از غم به خواب رفت . در خواب بانوی بزرگواری به سراغش آمد ، نوزاد پسری به آغوش ننه نصرت داد و به او الهام کرد که اسمش را محمد ابراهیم بگذارد . ننه نصرت وقتی از خواب برخاست ، اثری از درد و بیماری در خود ندید ، باز هم نزدیک پزشک ها رفت ،‌ آنها پس از معاینه ، انگشت به دهان ماندند .
آری او همان گونه که محمد ابراهیم را در سال ۱۳۳۴ در آغوش گرفت و از شیر خود تغذیه کرد ؛ در سال ۱۳۶۲ در با پیکر غرقه به خودن او وداع گفت و ۲۱ سال بعد با همسر و پدر بزرگوار محمد ابراهیم بدرود گفت و پس از ۶۰ سال زندگی مشترک با پدری بزرگ و صبور با حاج علی اکبر نیز وداع کرد . نصرت همت که زندگی مشترک را با پسر عمئی خویش سپری کرد درباره مرگ حاج علی اکبر همت پدر شهید محمد ابراهیم همت می گوید : در این ۲۳ سال پس از شهادت محمد ابراهیم گرچه پدر شهید در شهرضا مغازه داشت و چند سالی را با کار در مغازه سپری کرد اما دشت و مزرعه و کشت و کار جذابیت دیگری برایش داشت به همین خاطر بیشتر وقت خود را به زراعت سپری کرد . در زمستان هم با زیارتگاهی نزدیک مزرعه اش که گویا از فرزندان موسی ابن جعفر (ع) بود انس گرفته بود و بیشتر اوقات را در زیارتگاه به خواندن قرآن می گذراند .
همسر علی اکبر همچنین می گوید : مدتی بود که می گفتند تومور مغزی گرفته و سکته کرده است ، در فاصله بیماری تا زمان مرگ ، بینایی اش را از دست داد و اگرچه ۸۰ سال سن داشت اما هوشیاری خاصی داشت و تا آخرین لحظه زندگی از فعالیت بازنایستاد . در زمانی که از دنیا رفت بسیاری از دوستان و همرزمان شهید همت همه برای تجدید دیدار با محمد ابراهیم و هم برای قدرشناسی از پدرش علی اکبر به منزل ما امدند و به ما دلداری دادند .
بانو نصرت همت درباره وضعیت فعلی خانواده می گوید : حبیب الله و ولی همین چند روز پیش عازم تهران شدند و البته در انجا ساکن هستند و خودم نیز پاهایم درد می کند ، کلیه ام هم درد گرفته و دوران درمان را سپری می کنم ، با ۷۵ سال سن تنها آرزو و خواسته من این است که همسرم در جوار حق تعالی با اولیاء خدا محشور شود . چرا که او برای تربیت فرزندان زحمت زیادی را متحمل شد و همیشه آرزو داشت فرزندانش برای جامعه خود مثمر ثمر باشند .

 


◄گفت و گو با برادر شهید همت 


حبیب الله همت فرزند ارشد حاج علی اکبر همت و برادر سردار شهید حاج محمد ابراهیم همت در گفت و گو با همشهری می گوید : خانواده ما در زمان جنگ اغلب در جبهه ها حضور داشتند به گونه ای که یکی از خواهرهایم که در شهرضا زندگی می کند نیز مادر شهید است ، خواهر دیگرم آموزگار و ساکن شهر اصفهان است . یکی دیگر از برادرانم هم افتخار خدمت در سپاه پاسدارا را داراست .
هیچ وقت یادم نمی رود در شهرستان شهرضا بودم که به ما خبر دادند حاج ابراهیم در جبهه مجروح شده و در بیمارستان اهواز بستری است ، البته به ذهن ما رسید که نکند شهید شده است با این وجود این خبر را به پدر نگفتیم اما وقتی آرام آرام خبر شهادت به گوش پدرم رسید به یکباره زمین گیر شد و توانست تا چند ساعتی از زمین بلند شود .
بعد از شهادت شهید همت پدرم گفت که باید یک بنای یادگاری برای شهید همت ایجاد کنیم به همین خاطر حسینه ای را در شهرضا دایر کرد که این حسینیه سه طبقه با سه کارکرد مختلف برای آن طراحی شده است ؛ در یک طبقه هیات محمد رسول الله دایر است در طبقه ای دیگر کتابخانه طراحی شده است و یک طبقه از این حسینیه هم برای برپایی مجالس شادی و عزا پیش بینی شده است .
وی همچنین می گوید : با وجود آنکه بیشتر وقت ها به کشاورزی اشتغال داشت و اغلب اوقات خود را در مزرعه کشاورزی اشتغال داشت و اغلب اوقات خود را در مزرعه می گذارند اما لحظه ای از سرو سامان گرفتن حسینیه شهید همت غافل نمی شد . در مزرعه به کشت گندم ، جو ، ذرت و کنجد مشغول بود و در طول زندگی آنچنان بزرگوارانه برخورد کرد که در زمان مرگش خیل بی شماری از شهروندان به مراسم تشییع جنازه اش آمدند ؛ مدیر کل بنیاد شهید اصفهان ، فرمانده لشکر ۲۷ رسول الله ، تیپ بقیه الله ، جامعه روحانیت شهرضا و اما جمعه شهر در مراسم حضور داشتند .
وی درباره واکنش های پدر پس از شهادت محمد ابراهیم همت می گوید : یکی از ویژگی های پدرم این بود که غم ها را در درون می ریختند و شرکت در زیارت عاشورا و دعای کمیل بهانه ای بود تا اشک بریزند و خود را از غم و غصه دوری شهید همت تخلیه کنند .

 


◄شهید همت از نگاه خواهر 


مهرانگیز همت که خود نیز احمد مروت فرزند گرامی اش را در دفاع مقدس تقدیم انقلاب و نظام کرده است می گوید : فرزندم درست در سالگرد شهادت دایی اش محمد ابراهیم به شهادت رسید .
از بسیجیان فعال بود و محمد ابراهیم را الگوی رفتاری خود می دانست ، تنها دلخوشی او ساخت و تکمیل کردن حسینیه بود و آرزو داشت کتابخانه حسینیه هر چه زودتر دایر شود که تا آخرین لحظه عمر این دغدغه را با خود داشت . در کنار این مسائل لحظه ای از همسر و فرزندان شهید همت غفلت نمی کرد . تا جایی که تلاش کرد برای خانواده برادرم در اصفهان مسکنی تهیه کند و چنین کرد . پسران شهید همت مهدی و مصطفی را تشویق کرد درس بخوانند و آنها اکنون خوشبختانه هر دو در رشته عمران دانشگاه نجف آباد اصفهان به تحصیل مشغولند .

 


◄لبخندی از وجود 


رحیم مخدومی از نویسندگان ادبیات داستانی مقاومت قصه گونه ای از حضور ثمربخش و پراقتدار شهید حاج محمد ابراهیم همت را در صحنه های جنگ و دفاع مقدس قلمی کرده است که بخش عمده ای از این داستان واقعی و بیانگر خستگی ناپذیری سردار جبهه ها بوده است :
از همه لشکر حاج همت ، تنها چند نیروی خسته و ناتوان باقی مانده . امروز ، هفتمین روز عملیات خیبر است . هفت روز پیش ،رزمندگان ایرانی ، جزایر مجنون را فتح کردند و کمر دشمن را شکستند . آنگاه دشمن هرچه در توان داشت ، به کار گرفت تا جزایر را پس بگیرد ، اما رزمندگان ایرانی تا امروز مقاومت کرده اند .
همه جا دود و آتش است . انفجار پشت انفجار ، گلوله پشت گلوله . زمین از موج انفجار مثل گهواره تکان می خورد . آسمان جزایر را به جای ابر ، دود فراگرفته ... و هوای جزایر را به جای اکسیژن ، گاز شیمیایی .
حاج همت پس از هفت شبانه روز بی خوابی ، پس از هفت شبانه روز فرماندهی ، حالا شده مثل خیمه ای که ستون هایش را کشیده باشند . نه توان ایستادن دارد نه توان نشستن و نه حتی توان گوشی بی سیم به دست گرفتن .
حاج همت لب می جنباند ، اما صدایش شنیده نمی شود . لبهای او خشک و چشمانش گود افتاده . دکتر با تأسف سری تکان داده ، می گوید : « این طوری فایده ندارد . ما داریم دستی دستی حاج همت را به کشتن می دهیم . حاجی باید بستری بشود . چرا متوجه نیستید ؟ آب بدنش خشک شده ، چند روزی است هیچی نخورده ... »
سید آرام می گوید : « خوب ، یک سرم دیگر وصل کن . »
دکتر با ناراحتی می گوید : « آخر سرم که مشکلی را حل نمی کند . مگر انسان تا چند روز می تواند با سرم سرپا بماند ؟ »
سید کلافه می گوید : « چاره دیگری نیست . هیچ نیرویی نمی تواند حاج همت را راضی به ترک جبهه کند . »
دکتر با نگرانی می گوید : « آخر تا کی ؟ »
ـ تا وقتی نیرو برسد .
ـ اگر نیرو نرسد ، چی ؟
سید بغض آلود می گوید : « تا وقتی جان در بدن دارد . »
ـ خوب ، به زور ببریمش عقب .
ـ حاجی گفته هر کسی جسم زنده مرا ببرد پشت جبهه و مرا شرمنده امام کند ، مدیون است ... سرپل صراط ، جلویش را می گیرم .
دکتر که کنجکاو شده ، می پرسد : « مگر امام چی گفته ؟ »
حاج همت به امام خمینی (ره) فکر می کند و کمی جان می گیرد . سید هنوز گوشی های بی سیم را جلوی دهان او گرفته .
همت لب می جنباند و حرف امام را تکرار می کند : « جزایر باید حفظ شود . بچه ها ، حسین وار بجنگند . » وقتی صدای همت به منطقه نبرد مخابره می شود ، نیروهای بی رمق دوباره جان می گیرند و همه می گویند ، نباید حرف امام زمین بماند . نباید حاج همت ، شرمنده امام شود .
دکتر سُرمی دیگر به دست حاج همت وصل می کند . سید با خوشحالی می گوید : « ممنون حاجی ! قربان نفس ات . بچه ها جان گرفتند . اگر تا رسیدن نیرو همین طوری با بچه ها حرف بزنی ، بچه ها مقاومت می کنند . فقط کافی است صدای نفس هایت را بشنوند ! »
حاج همت به حرف سید فکر می کند : بچه ها جان گرفتند ... فقط کافی است صدای نفس هایت را بشنوند ...
حالا که صدای نفس های حاج همت به بچه ها جان می دهد ، حالا که به جز صدا چیز دیگری ندارد که به کمک بچه ها بفرستد ، چرا در اینجا نشسته است ؟ چرا کاری نکند که بچه ها ، هم صدایش را بشنوند و هم خودش را از نزدیک ببینند ؟
سید نمی داند چه فکرهایی در ذهن حاج همت شکل گرفته ، تنها می داند که حال او از لحظه پیش خیلی بهتر شده ، چرا که نمی خیز نشسته و با دقت بیشتری به عکس امام خیره شده است .
حاج همت به یاد حرف امام می افتد ، شیلنگ سرم را از دستش می کشد و از جا بر می خیزد . سید که از برخاستن او خوشحال شده ، ذوق زده می پرسد : « حاجی ، حالت خوب شده ؟ ! »
دکتر که انگشت به دهان مانده ، می گوید : « مراقبش باش نخورد زمین . »
سید در حالی که دست حاج همت را گرفته ، با خوشحالی می پرسد : « کجا می خواهی بروی ؟ هر کاری داری ، بگو من برایت انجام بدهم . »
حاج همت از سنگر فرماندهی خارج می شود . سید سایه به سایه همراهی اش می کند .
ـ حاجی ، بایست ببینم چی شده ؟
دکتر با کنجکاوی به دنبال آن دو می رود . سید ، دست حاج همت را می گیرد و نگه می دارد . حاج همت ، نگاه به چشمان سید انداخته ، بغض آلود می گوید : « تو را به خدا ، بگذار بروم سید ! »
سید که چیزی از حرف های او سر در نمی آورد ، می پرسد : « کجا دار می روی ؟ من نباید بدانم ؟ »
می روم خط ، خدا مرا طلبیده .
چشمان سید از تعجب و نگرانی گرد می شود : « خط ! خط برای چی ؟ تو فرمانده لشکری ، بنشین تو سنگرت ، فرماندهی کن . »
حاج همت سوار بر موتور می شود و آن را روشن می کند . »
ـ کو لشکر ؟ کدام لشکر ؟ ما فقط یک دسته نیرو تو خط داریم . یک دسته نیرو که فرمانده لشکر نمی خواهد . فرمانده دسته می خواهد . فرمانده دسته هم باید همراه دسته باشد ، نه تو قرارگاه .
سید جوابی برای حاج همت ندارد . تنها کاری که می تواند بکند ، این است که دوان دوان به سنگر باز می گردد . یک سلاح بر می دار و عجولانه می آید و ترک موتور حاج همت می نشیند .
لحظه ای بعد ، موتور به تاخت حرکت می کند .
لحظاتی بعد ، گلوله ای آتشین در نزدیکی موتور فرود می آید . موتور به سمتی پرتاب می شود و حاج همت و سید به سمتی دیگر . وقتی دود و غبار فرو می نشیند ، لکه های خون بر زمین جزیره نمایان می شود .
خبر حرکت حاج همت به بچه های خط مخابره می شود . بچه ها دیگر سر از پا نمی شناسند . می جنگند و پیش می روند تا وقتی حاج همت به خط می رسد ، شرمنده او نشوند .
همه در خط می مانند . بچه ها آن قدر می جنگند تا خورشید رفته رفته غروب می کند و یک لشکر نیروی تازه نفس به خط می آید .
بچه ها از این که شرمنده حاج همت نشده اند ، از این که حاج همت را نزد امام رو سفید کرده و نگذاشته اند حرف امام زمین بماند ، خوشحالند ، اما از انتظار طاقت فرسای او سخت دلگیرند !

 

 

 
 


           ------------------------------------------------------------------------------


                                   

 

  

          --------------------------------------------------------------------------------
کانون مهدی یاوران جوان

نظرات 8 + ارسال نظر
, , پنج‌شنبه 17 مرداد 1387 ساعت 14:07

واقعا دستتون درد نکنه خیلی به دلم نشست.
خدا در روز قیامت ما را شرمنده ی روی شهدای اسلام قرار ندهد.

خواهش
الهی آمین!

احمدی, , پنج‌شنبه 17 مرداد 1387 ساعت 14:09

ممنون واقعا قشنگ بود.
من خیلی دنبال چنین متنی درباره ی شهید همت بودم واقعا ممنونم.

خواهش می کنم

بسیار خوشحالم که توانستم کمکی کرده باشم

م.ت, , پنج‌شنبه 17 مرداد 1387 ساعت 15:17

کاش خدا یه کم از غیرت دینی حاج همت رو به ما میداد!!!

ای کاش!!

التماس دعا

, , پنج‌شنبه 17 مرداد 1387 ساعت 15:23

من هرگز اجازه نمی دهم که صدای حاج همت در درونم گم شود .این سردار خیبر، قلعه قلب مرا نیز فتح کرده است. شهید آوینی
اگه سایز بزرگ اون عکسی که در اول متنت گذاشتی رو داری برام میل کن. دستت درد نکنه.
taghaddosi.mahdi@gmail.com

محمد نوروزی, , پنج‌شنبه 17 مرداد 1387 ساعت 15:36

آفرین لذت بردم

بسیار خوشحالم که توانستم موجب خوشنودی شما شوم.
التماس دعا

مسعود افشار, , پنج‌شنبه 17 مرداد 1387 ساعت 16:52

ممنون. خیلی عالی بود.

خواهش برادر عزیزم مسعود جان

, , جمعه 18 مرداد 1387 ساعت 06:01

پس چراامشب به ساحل مانده ایم

بی ادعا چهارشنبه 24 مهر 1387 ساعت 23:30 http://mzi.blogfa.com

سلام
خیلی جالبه به ما هم یر بزن
منتظریم
خواستی لینک کن
یا علی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد