به نام خدا
از الان تا 12 ظهر روز یکشنبه، 13 مرداد، بازدیدکنندگان می توانند داستانک ها را مطالعه کرده خود را برای امتیاز دهی به آنها آماده سازند.
از 12 ظهر تا 12 شب روز یکشنبه، بازدیدکنندگان از میان داستانک ها، سه داستانک را انتخاب خواهند نمود. سایر جزئیات
برای مطالعه ی داستانک ها به ادامه مطلب رجوع نمایید...
۱) کامیت (دنباله دار)
سالهاست که از آن روزها می گذرد...
از آن روزها که پسرک برایش گل می آورد و او گل ها را کنار هم می چیند.
از آن روزها که تنها هم بازی هم بودند. آنجا... میلیونها میلیون سال دورتر... بین صدها کهکشان
از روزی که به آن سیاه چاله چشم دوخته بود و قول داد زود برگردد ولی...
از روزی که اشک های دخترک فضا را پر کرد
از روزی که طاقت دخترک تمام شد و خود را در همان چاله ی سیاه پرت کرد
واز روزی که هر دو در دنیایی دیگر چشم گشودند ولی افسوس...
سالهاست که از آن روزها می گذرد...
دخترک هر شب به گل هایش که در آسمان شب به او چشمک می زنند نگاه می کند
و هر چند سال یکبار رد اشکهایش آسمان را خط می کشند...
عارفه خوشبخت مروی
۲) < ساعت و جاشمعی >
صدای داد و بی داد.
بابا ساعت رو پرت می کنه، مامان جا شمعی رو . هوا سرده.
دخترک 6 ساله به فرار فکر می کنه، و اینکه بعدش مواظب باشه یه وقت سیگاری نشه! هر 2ماه هم یه مسواک نو بخره...
6 سال بعد . صدای داد و بیداد.
دخترک سالهاست که ساعت و جاشمعی رو قایم کرده . ولی هنوز هوا سرده.
دخترک به فرار فکر می کنه، و اینکه بعدش مواظب باشه یه وقت سیگاری نشه! هر 2ماه هم یه مسواک نو بخره ...
6 سال بعد. سکوت.
بابا تصادف کرده، مامان هم سکته .
دخترک ساعت و جاشمعی رو می گذاره سر جاش.
هوا خوبه! باید یه مسواک نو بخرم ...
رویا خدابخش
۳) عنوان:محکومیت رنگین کمان
من یک پدیده طبیعی هستم که سالی چند بار بیشتر اتفاق نمی افتم. زمانی هم که اتفاق می افتم عمر کمی دارم و زود از بین میرم. اما دلخوشی من زمانی بود که با همون عمر کمی که دارم باعث خوشهالی آدم ها و مخصوصا بچه ها بشم بیشترین لذت را زمانی احساس می کردم که باعث گرمی عشق بین دو تا عاشق بشم که بعد از بارون با صورت خیس و خندون به من نگاه می کنند یا وقتی که اعضای یک خانواده باخوشهالی من رو به همدیگه نشون می دن اما لحظه ای رو که یه بچه فقیر با لباس هایی که زیر بارون خیس شدند به من نگاه می کنه و آروم لبخند می زنه را واقعا دوست دارم . اما آلان و با دنیایی که آدم ها ساختن من تقریبا فراموش شدم . چون دیگه عاشقی وجود نداره که دیدن من باعث گرمی عشقش بشه دیگه خانواده ای کنار هم پیدا نمی شه که من رو به همدیگه نشون بدند بچه فقیر هم که دیگه اصلا سرش رو بالا نمی بره که چشماش من رو ببینند اگر هم کسی من رو ببینه دیگه حوصله خندیدن نداره .
کاش یه دادگاهی تشکیل می شد که به شکایت من از آدم ها رسیدگی می کرد اخه چرا آدم ها آسمون خدا رو اینقدر سیاه و دودی کردن که من دیگه دیده نمی شم آخه چرا محبتی رو که خدا توی دلهاشون قرار داده را به همدیگه نشون نمی دن آخه چرا برا بچه هاشون از من حرف نمی زنند که حداقل توی یادها زنده بمونم.
اما نه این واقعا حرف دل من نیست من بیشتر نگران خود آدم ها هستم که چه طوری توی این دنیای آلوده و سیاه و بدونه عشق و محبت زندگی می کنند من می دونم که اگه آدم ها بمیرن و دیگه نباشن منم میمیرم و برای همیشه فراموش می شم . اما واقعا چرا؟ آخه چرا توی دادگاه آدم ها من و همه ی پدیده های مثل من محکوم به فراموش شدن هستیم؟
منصوره قاسمی
۴) درد . دردی زیبا ، که پریشان باشیو مجنون.
کسیست اینجا!
کسی که با سکوتش مرا تا بیابان بی انتهای جنون برد!
کسی که با نگاهش مرا تا درندشت دریای خون برد!
و باز من تورا میخواهم تا تنها لبخندی طلب کنم و گاه نگاهی خیره
دلم تنگ است امشب ، دلم خواهشی دارد از آن چشمان فریبا و آنچه دارم قلبی استو ذهنی و خروار ها کاغذ که همه را میدهم تا بگیرم لبخندی . نگاهی که گم شدن در پس لبخندش کاریست سخت آسان . و باز لبخندی و اینبار نگاهی در پس آن ؛ مثل همیشه نگاهی خیره
استاد جانم؟؟؟ جسارتی دارم
شما امشب هم نفهمیدید چه حالی دارم!!!ـــــ
دیدار یار غائب دانی چه لذتی دارد؟؟؟
ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد!!
کیارش مظفری
۵) دیوارهای کوتاه و نم دار درست به مانند هم اتاقی شان بوی انتظارمی دادند. ساعت ها، روز ها و شاید ماه ها بود که رنگهای دلش در هم ادغام شده بودند و سراسر وجودش را پر کرده بودند از بوی سرد و یخ زده ی خاکستری.
خودش به مانند رویاهایش ژنده پوش شده بود.آینه ی شکسته ی کف اتاق اش هم دیگر رغبتی به جلوه فروشی نداشت.اصلا جلوه فروشی برای چه؟ ...گلدان بیمار هنوز پنجه های التماسش را بر شیشه ی غبار گرفته می کشید.بوی تند مانده گی همراه باغبار روز های رفته در جای جای اتاق لمس می شد.ساعت شماته دار هنوز بهت زده روی آن لحظه ی آخر مانده بود و شاید داشت برای بازگشت می کوشید...چه تلاش بیهوده ای... دانه های باران روی شیشه می لغزیدند و آخرین لحظات را با وداع حیات کوتاه شان می گذراندند.شاید اگر قرار بود به رسم آدمیت از سفرشان لذت ببرند،سال ها بود که باران نیز مرده بود...با قدم هایی که پربود از شمارش بیهوده گی،به سمت شیشه ی غبار گرفته رفت.دستش را روی سطح شیشه گذاشت تا میان روز های رفته اش به دنبال طعم باران بگردد.صورتش را به شیشه چسباند تا شاید خنکایش مرحمی بر آتش درونش شود..ملتمسانه به تسبیح شاه مقصود کنار گلدان خیره شد.دستش را پیش برد.به دیوار تکیه داد وخود را روی زمین رها کرد.پاهایش را به آغوش کشید.دستانش را به دور زانوانش حلقه کرد و به حرکت دانه های تسبیح لابه لای انگشتانش چشم دوخت.شاید و فقط شاید همه این ها یک نشانه بود...اشک،تسبیح و باران...اما...انتظار
آناهیتا صفاجو
۶) به نام خدا
مرد جوان هر روز تیرهایی را که حاصل تخم کینه ی آدمیان در دلهاشان بود از بدن زخمیها بیرون میکشید،اما این بار تیر به قلب سرباز خورده بود و جوان پزشک جوان میدانست که در آوردن بعضی تیرها مرگ را به همراه دارد، از جمله این تیر، زخم را تمیز کرد، تمام بدنش از عرق سرد خیس بود، میدانست اندکی جا به جا کردن تیر موجب مرگ سرباز میشود، و سر اجام زخم رابست، سرباز زنده میماند، با یادگار یک نفرت که در قلبش لانه کرده بود.
عصر آن روز، جوان با حالتی پریشان،زخمی را در درونش احساس کرده بود، خود را به جایی رساند که درمانگرش در آنجا انتظارش را میکشید، دختری با چشمانی به نفوذ چشمان خودش در هنگام جراحی،که خود او را گرفتار این زخم کرده بود جوانک در آنجا ایستاد در حالی که میدید آن زخم عذابش میدهد، لحظاتی بعد دختر بدون اینکه بداند چه کار میکند، تیر را در آورد و او را رها کرد، و زخمی به زمین افتاد، تیر به قلب جوان خورده بود.
باز نویسی داستانکی که 6 ماه پیش نوشته بودم
روزی(روزبه کریمی)
۷) بسوزه پدر عشق و عاشقی
جوونیام عاشق دختر همسایه بودم هر روز می رفتم دم پنجره ی اتاقش گیتار می زدم، پدرش که صدای گیتارمو میشنید با قابلمه و جارو برقی می افتاد دنبالم، قرار بود برم سربازی نگران بودم که دختر همسایه رو بدن به علی آقای قصاب، پس به مامانم گفتم بره باهاشون حرف بزنه که تا زمانی که برمیگردم دخترشونو به کسی ندن، مادرم قبول کرد و نتیجش این شد که پدر دختر شرط گذاشت که تا قبل از ساعت 12 ظهر، دو روز بعد از برگشتن از خدمتم برم خواستگاری، اگر در این زمان همچین کاری رو نکنم دخترشو بهم نمیده، منم که انگار دنیا رو بهم دادن قبول کردم، دو روز و دو سال گذشت و روز موعود فرا رسید، حسابی ژل روی موهام خالی کرده بودم و از عطر هم جز یه شیشه ی خالی چیزی باقی نمونده بود، ساعت 8:30 بود رفتم گل و شیرینی بخرم، ماشین که نداشتم، اتوبوس هم تنها وسیله ی نقلیه بود که بودجم می رسید، تو اتوبوس یه آقا و بچش اومدن جلوی من نشستن، بچه ی تپولی ای داشت، بغلش کردم و باهاش بازی کردم، احساس کردم شلوارم خیس شده، نه نه نه ... دیدم راننده دو گالن آب داره، یک گالن رو سریع برداشتم تا خودم رو بشورم، گالن رو رو خودم خالی کردم از شانس من به جای آب نفت توش بود، با بدبختی تمام گل و شیرینی رو خریدم، تو راه خونه علی آقای قصاب رو دیدم که با چشمای قرمز داره منو میپاد، سلام دادم اما یه سوت زد و دیدم بچه های شر محل ریختن سرم،چشمامو که باز کردم دیدم تو بیمارستانم، ساعت چند بود؟ 12:45، یا ابوالفضل، عین ملخ از جا پریدم، خودمو رسوندم خونه ی مادرم که تا منو دید غش کرد، حالا من موندم و گیتارم، با هم رفتیم سمت خونه ی همسایه، یکی از بچه شرهادم در ایستاده بود، با سرعت عجیبی با گیتار زدم تو سرش، گیتارم شکست از پله ها رفتم بالا، ساعت 12:01 بود، دیدم دختر رو پای سفره ی عقد با علی آقا نشوندن، خشک در جایم موندم، وقتی به خود آمدم شروع به نواختن آهنگ غمگینی کردم، انگار قلبم را به صدا در میاوردم، شکستگی گیتار غمگین تر مینواخت، به وسط سفره ی عقد رفتم، سفره با شمع های رنگین نورافشانی میکرد، ناگهان تلو تلو خوردم و شعله ی شمع شلوارم رو گرفت، افتادم و در آتش عشق سوختم...
فریما تیموری بیات
در انتشار داستانک ها چند ساعت تاخیر به وجود آمد، از این بابت عذرخواهی میکنم!
نام نویسندگان داستانک ها بعدا درج خواهد شد.
برخی داستانک ها بیش از 15 خط هستند، نتیجه ی تصمیم گیری در مورد این داستانک ها را به اطلاع شما خواهیم رساند.
بسیار متن های زیبایی
واقعا تبریک به همکلاسی های عزیز بابت این همه ذوق و هنر
امیدورام قلمهایتان سبز سبز باشد و فکرتان پاک پاک
علافا
نظر پایینی رو من دادم!
اسمم رو یادم رفت!
j-:
آخ جون!!



چقدر داستان!!!
بازم از این برنامه ها بگذارید حال می ده!!
نقاشی چطوره؟!!
سلام گل پسر :
میگم یک پیشنهاد :
نمیشه لطفا عنوان داستانک رو
به فهرست موضوعات همکلاسی اظافه کنی ؟
در آخر متشکرم همشون قشنگ بودن .
سلام قند عسل!
نه متاسفانه نمیشه!
موفق باشی!
salam man hosele nadaram hamaro bekhoonam mishe badan ooni ke az hame behtar shodo be mailam ersal konid va az janebe man azashoon ghadr dani konid
dg chi? hichi salamatiye shoma
ya kar hala azatoon khastima

سلام! D:
D: چشم!
http://kntu.blogsky.com/1387/05/14/post-5158