شهید مهدی باکری از زبان فرماندهان دفاع مقدس
شهید احمد کاظمی و دیگر فرماندهان هشت سال دفاع مقدس، مانند سرداران علائی، قربانی، ذوالفقار، حسینی، پورجمشیدیان، در گفتوگوهایی جداگانه، نظرات خود را درباره شخصیت شهید مهدی باکری بیان کردهاند.
* شهید احمد کاظمی:
آشنایی ما با آقا مهدی در اواخر عملیات طریقالقدس و قبل از عملیات فتحالمبین و تشکیل تیپ نجف اشرف، توسط شهید حسن باقری صورت گرفت. یک روز بعد از آشنایی به منطقه عملیاتی فتحالمبین رفتیم. ما فارسیزبان بودیم ایشان ترکیزبان و بهطور شایستهای برای هم جا نیفتاده بودیم.
«مهدی» میگفت: اگر میخواهی شهید شوی خیلی خوب است، ولی اگر میخواهی از سختیها راحت شوی، هیچ ارزشی ندارد. اگر من خودم به جای ایشان بودم واقعاً تحمل این تنهایی و غریبی را نداشتم و نمیتوانستم مانند وی این غربت را تحمل کنم و در اینجا بود که احساس کردم که آقا مهدی فرد با تحملی است.
بعد چند روز که فرصت بیشتری در رابطه با کارمان پیش آمد من با آقا مهدی در خصوص اینکه در چه کاری بیشتر میتواند کمک کند صحبت کردم که ایشان با اظهار علاقه در رشته عملیاتی مسائلی را عنوان کردند که من به فعالیت های فوقالعاده وی در این زمینه پی بردم. آقا مهدی جدای آن چیزهایی که از ایشان برآورد میشد خودش دنبال کارها میرفت و برنامهریزی میکرد. آرام، آرام من خودم، یک توجه خاصی به مهدی پیدا کردم و ایشان با همه نقطه ضعفهایی که من داشتم و همچنین در برخوردهایی که شاید در شأن او نبود همه مسائل را تحمل میکرد و خوشحال و راضی میرفت به دنبال کارها و برنامهها و شناساییهایی که در نتیجه رسیدیم به شروع عملیات فتحالمبین. در بدو شروع عملیات فتحالمبین ما دو محور داشتیم که یکی محور زلیجان بود و یکی هم محور رقابیه که آقا مهدی زلیجان را پذیرفتند که عمده علمیات هم از آن محور بود و اصل پیروزی عملیات هم مدیون همان محور شد که در حین انجام عملیات، عراقیها را محاصره کردند و به اسارات درآوردند و بعداً هم به پشت انتقال دادند.
در آن عملیات آقا مهدی آنقدر از خود فداکاری و شجاعت نشان دادند که همه به فراست وجود وی پی بردند و آنچنان که شایسته و بایسته وجود ایشان بود او را شناختند و در پایان عملیات همه از ایشان تعریف میکردند و میگفتند که در آنجا معبر باز نشده بود و گروهان پشت معبر مانده بود و آقا مهدی رفته بود مسائل خط را حل کرده بود که یگان حرکت کنند و بروند برای عملیات، عمده کارهای عملیات را ایشان انجام میدادند و در عملیات بیتالمقدس تا مرحله سوم عملیات بودند که در این مرحله زخمی شدند.
بعد از بهبودی آقا مهدی و اتمام عملیات، مسئولیت تشکیل تیپ عاشورا را به ایشان دادند که بعداً به لشکر عاشورا تبدیل شد. بعد از آن طبیعتاً در دو تیپ مستقل کاری میکردیم ولی رابطهای که در کارها با هم داشتیم و صمیمیتی که نسبت به هم پیدا کرده بودیم آن رابطه به نحو احسن حفظ میشد و در اکثر عملیاتها درخواست ما این بود که کنار هم باشیم و با هم عملیات بکنیم، عملیات خیبر و عملیات بدر بیشترین خاطرات و حماسههایی بود که از آقا مهدی دیدیم واقعاً هر وقت که آن خاطرات را به یاد میآورم خیلی کمبود مهدی را در جنگ احساس میکنم که واقعاً مهدی خیلی فرد ارزشمندی بوده و خیلی میتوانست مؤثر باشد. شاید من اینقدر که در خیبر مهدی را شناختم و شجاعتها و عظمتها را از مهدی دیدم هیچوقت در دوران جنگ ندیده بودم.
عملیات خیبر که عملیات تقریباً سختی بود و فشارهای عجیبی به ما آورد ما یک وقت ندیدیم که مهدی درش تزلزل باشد و احساس بکند که حالا دیگر در برابر دشمن بایستی سست شد. یا اینکه عقبنشینی بشود یا جابجا شویم . همیشه در همان حالتهای سختی، خیلی شجاعانه و خیلی با عظمت در مقابل دشمن میایستاد و همیشه به فکر بود که ادامه بدهد با هم توی یک سنگر بودیم، نزدیک خط بود، آتش آنجا خیلی زیاد بود که بچهها خیلی میآمدند و اصرار میکردند جابجا شوید و توی این سنگر نباشید، مهدی میخندید توی همان سنگر مانده بودیم که سقف نداشت و خیلی گلولهها به اطرافش میخورد. روز سوم بود که من زخم سطحی پیدا کردم و دستم مجروح شد.
شاید من اینقدر که در خیبر مهدی را شناختم و شجاعتها و عظمتها را از مهدی دیدم هیچوقت در دوران جنگ ندیده بودم. مشکلات لشکر نجف و لشکر عاشورا را که به دوش آقا مهدی بود حل میکرد و با فشارهایی که دشمن وارد میکرد با توکلی که به خدا کرده بود محکم ایستاد و الحمدالله توانستیم جزایر را حفظ کنیم و آبروی اسلام را حفظ کنیم.
آقا مهدی شخصی متعهد، فداکار و با ایمان و با ادب بود و برای همه احترام قائل میشد و خصوصاً میتوانم بگویم که آقا مهدی گوش شنوایی برای شنیدن و درک پیامهای حضرت امام داشتند و به برادران ارتشی هم خیلی علاقه داشتند و برای آنها ارزش خاصی قائل بودند. زمانیکه برای عملیات بدر آماده میشدیم اکثر وقتها با آقا مهدی درباره کارها و برنامهریزی و نحوه استقرار وسائل با هم بودیم.
مهدی خیلی محکم و مصمم و با اراده قوی به دشمن خدا حمله میکرد مانند کسی که توکل کرده و از هیچ چیزی نمیترسد و خوب توانست به دشمن غالب شود و خوب خط را شکست و از همه زودتر رسید به دجله و از دجله عبور کرد و این جور هم شجاعانه ایستاد جنگید و به بهترین نحو شهید شد.
* سردار علائی:
شهید باکری از زمانی که به عنوان تکاور به تنهایی میجنگید، در جنگ نقش داشت تا زمانی که به عنوان فرمانده لشکر 31 عاشورا بود. وقتی به عنوان نفر میجنگید جزو افرادی بود که در زمانی که آبادان در حصر عراق بود گروه آنها به عنوان خمپارهزن معروف بود.
شهید باکری فرماندهی نبود که از دور هدایت کند - دستور بدهد اهل این حرفها نبود. فرماندهی را هدایت میکرد و در خط مقدم بود دشمن را میدید احساس میکرد و هدایت میکرد. یک شب قبل از عملیات بود نصف شب بود (12 یا 1 شب) در همان مقری که بودیم تاریک هم بود صدایی آمد از صدایش شناختم به من گفت: یک لودری قرار بود بره تو خط و خارکریزها را تقویت کند و دو تا راننده قرار بود بیاد من اومدم دنبال آنها - ما هم رفتیم توی تاریکی در سنگرها صدا کردیم کسی پیدا نشد و ایشان برگشتند. صبح رفتیم دیدیم که ایشان به عنوان راننده لودر کار کرده و کارها را تمام کرده و این در حالی بود که چند شبانه روز هم استراحت نکرده بودند.
من رفتم پیشش، ایشان را دیدم که دشمن به شدت داره پاتک میکند و ایشان میخواهند بروند نزدیک و از آن نعل اسبی عبور بکند و داخل کیسهای بجنگد تا بتواند جلوی پاتکهای دشمن را بگیرد چون باید از آنجا نیرو عبور میداد خودش رفته بود جلو پل میزد تا نیروها عبور کنند. من احساس کردم آقا مهدی حال دیگری دارد هم داره پل میزنه و هم فرماندهی میکند و هم به نظر میرسد که داره میره.
همه وجودش خدا شده بود و هیچ چیز جز خدا برایش اهمیت نداشت و به این درجه از اخلاص رسیده بود و همه چیز در مسیر خدا برایش معنی داشت نیرو زیاد داشت و یا کم داشت، اسلحه داشت و یا نداشت میگفت: «خدا خواسته و لذا هیچ چیز جلودارش نبود.»
* سردار قربانی:
در اواخر آبان ماه همراه یک نفر دیگر میخواستیم برای شناسایی عراقیها برویم وقتی به محل رسیدیم. دیدیم فردی آنجا با دوربین ایستاده یک ژ3 در دست داشت و یک کلت کمری هم بسته بود که چهره و روحیه بشاشی هم داشت پرسیدیم شما کی هستید گفت من مهدی باکری هستم.
من توی عملیاتها دیدم با اینکه خودش فرمانده لشکر بود خودش در جلوی همه حرکت می کرد بیسیمچی را برمیداشت و میرفت در یکی از عملیاتها دیدم که در جلوی میدان مین ایستاده خطرناکترین جا که همه آتش دشمن آنجا بود داشت سیمخاردارها را باز میکرد و میدان مین را هموار میکرد. گفتم آقا مهدی تو چرا این کار را میکنی فرمانده لشکر هستی بگذار بچهها این کار را بکنند برو واسا بالاسر دیگر نیروها ایشان گفت نه اگر این کار را با موفقیت انجام دادم که بچهها درست از اینجا عبور کنند خدا دیگر کارها را درست میکند اینجا «معبر» مهمتر است.
*سردار ذوالفقار:
مهدی بهخاطر تربیت خوب خانوادگی و تأثیرپذیری شدید از ارزشهای دینی و مذهبی و به دلیل روحیات انقلابی و برخورداری از روحیه مردمداری شدید او را در میان همه ممتاز ساخته بود. هرچه کارها مشکل میشد ذهنها متوجه چندجا میشد از جمله یکی هم مهدی باکری بود و متوسل به او میشد و او یگان خودش را بهکار میگرفت و راه را هموار و کار را آسان میکرد و فتوحات را برای رزمندگان آسان میکرد.
* سردار حسینی:
شهید باکری در زندگی برای خودش هیچ ارزشی قائل نبود همه چیز را برای خدا میخواست و همه تلاش او برای علُو انقلاب و مسئولان بود سعی میکرد دیگران راحت باشند.
* سردار علیاکبر پورجمشیدیان:
در مقابل دشمن رفتار آقا مهدی رفتار سخت و علیگونهای بود و دشمن که صدای مهدی را میشنید میفهمید که دیگر باکری به منطقه آمده و با ماها و دوستان و پیران رفتاری خداگونه داشت. آقا مهدی یک قسمتی از وقت خودش را گذاشته بود که نفس خودش را سرکوب کند. مثلاً توی تدارکات از ماشین، گونی آرد به دوش میگرفته و خالی میکرده و هیچکس هم او را نمیشناخت و این را که میگویم خودم دیدهام: لابهلای چادرها دولا میشه و چیزیهایی را برمیداره رفتم دیدم که آشغالهای دور بر را جمع میکنند آشغالهای آن بسیجیهایی را که خواب هستند و یا هنوز بیرون نیامدهاند. ایشان میتوانستند دستور دهند کسان دیگری این کار را بکنند ولی ایشان میخواستند این پیغام را به بنده و تاریخ بدهند که باید اول نفس را کشت سپس وارد مسئولیت و فرماندهی شد.
یکی از مهمترین دلایلی که لشکر ما توانست بره آنور و دوام بیاره وجود شخص آقا مهدی بود. آقا مهدی به این نتیجه رسیده بود که اگر میخواهد موفق بشه باید بره توی پیشانی عملیات باشد جلوی همه اما توی عملیات بدر که رفت جلو دیگر برنگشت عقب.
دلیل غریبی ما شاید بیشتر از دوری آقا مهدی باشد. مگر میشه کسی دوست و پدر مهربانی داشته باشه و دلش تنگ نشه امکان نداره. به جرأت میتونم بگم یک شب نشده که بخوابم و یاد آقا مهدی نکنم.
در زمان جنگ من گریه نمیکردم چون معتقد بودم در زمان جنگ انسان باید مقاوم باشد ولی خبر آقا مهدی ما را به گریه واداشت و آن شب، شب بسیار تخلی بود و احساس کردیم که همه چیز لشکر 31 عاشورا را از دست دادیم. واقعاً نتوانستم خود را نگه دارم و گریه کردم و خودم را خالی کردم.
کانون مهدی یاوران جوان
ممنون از اینکه ما را با سیر و سلوک این بزرگان آشنا میکنید. اجرکم عند الله