سرعت مرگ
این داستان کاملا واقعی است
باورم نمی شد این برادر من باشد. هرگز چشم هایش این چنین کاسه خون نشده بودند. صدایش زدم و با صدایی لرزان از او خواستم تا پایش را از روی پدال گاز بردارد. اما او اصلا گوشش بدهکار نبود و انگار صدایم را نمی شنید. دوباره همه توانم را جمع کردم و بلند فریاد زدم:
- تو رو خدا، جون مامان پاتو از روی پدال گاز بردار.
به طرف من برگشت و با غضب گفت:
- هیس، اگه یک کلمه دیگه حرف بزنی اونوقت... تکیه بده به صندلیت و حرف نزن. فهمیدی؟
برقی در چشمان برادرم نشست و نصفه نیمه لبخند تلخی زد. یک لحظه چشم از جاده برنمی داشت. بغض کرده بودم. داشتم خفه می شدم. نفسم بند آمده بود. قرص هایم کنار دست برادرم بود اما جرات تکان خوردن نداشتم.
نمی دانستم آخر این ماجرا چه خواهد شد، اما حس آشنایی داشتم. احساس می کردم تاریخ یکبار دیگر در حال تکرار شدن است. بی اختیار، حال و هوای آن ماه عسل نفرین شده را داشتم.
- تو رو خدا ولشون کن. مگه نمی بینی هیچی حالیشون نیست؟ یه کاری دستمون می دن. بذار برن. نذار اولین سفرمون زهر مار بشه...
- هیس، اگه یک کلمه دیگه حرف بزنی اونوقت... تکیه بده به صندلیت و حرف نزن. فهمیدی؟
نگاهم به لباس مشکی ام افتاد. انگار حالا برادرم می خواست کار ناتمام همسرم را تمام کند. در همین فکر بودم که ناگهان صدای فریادهای برادرم مرا به خود آورد:
- حالیت می کنم لعنتی. منو دست کم گرفتی. حالا رانندگی رو بهت نشون می دم...
ناگهان ماشین از کنترل خارج شد و همه چیز شروع به چرخیدن کرد.
* * *
درحالیکه رمقی در بدن نداشتم مادر مرا نوازش کرد و گفت:
- عزیزم، پاشو قرصت رو بخور مادرجان. پاشو دخترم. این پسره هیچی نمی فهمه. اگه یه ذره فهم و شعور داشت دلم نمی سوخت. مگه من نگفتم یه چند وقت رعایت خواهرت رو بکن. نمی فهمی این طفلک حالش خوب نیست. مگه قرار نبود این بازی لعنتی رو از روی کامپیوتر پاک کنی؟
منو باهاش رفته بودم تو حس که آخرش زجه بزنم.
خیلی باحال بود.
دمت گرم.
حرفه ای بود
=((=((
لباس سیاه.
کار نا تمام همسر.
قرص.
...........
نگفتم حرفه ای بود :دی
امروز تو هوافضا خیلی خوش گذشت!
در و دیوار غریبه بود اما همکلاسی هایم را گویی سالها می شناختم!
ممنونم!
موفق باشی!