به نام او
در جدال ناگزیر عقربه ها
خورشید می تابد و گه بالای کوه
می بندد درب خانه اش بردنیا
ماه لاغر می شود گاهی چاق
آسمان گاه می باردغرش می کند
گاه آبی می شود
باز عقربه ها ناگزیر از حرکت
و هنوز من پشت خودم پنهانم
برایم آسمان خورشید ماه نامفهوم
ولی بارش باران را می فهمم
اشک من در باران پشت باران می رود
عابران هرگز ندانند آرزوهای مرا در سکوت گریه ها
کس نفهمد در چشمان من
موج دریایی است گه طغیان کند
من ندانم گر نبارد آسمان
کی ببارد آسمان دل من
تا که در سبقت عقربه ها
زندگی پیدا کنم
شاید که من پیدا شوم
اﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﻣﺜﻞ اﻳﻨﻜﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺷﺘﻴﺪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﻭﻟﻲ ﭼﺮا ﺑﻪ اﺳﻢ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ اﻳﻨﺠﺎ ﮔﺬاﺷﺘﻴﻦ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻴﻜﻪ ﻣﻦ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﻗﺒﻞ اﺯ اﻳﻦ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻣﺶ