به دنبال نقطه ای می گشتم که بتوانم بینهایت را در آن ببینم و آنرا در بی نهایت.
پرسیدم کجا باید دنبالش روم؟
فرمود خود دریاب آن را !!
در کهکشان ها گشتم , ولی نیافتم.!!
در دنیا و مادیات گشتم ولی نیافتم !!
به ستاره ها نگریستم اما نیافتم!!
به جاده ها رفتم اما چه کوتاه بودند و بعضی چه بلند اما ...؟؟؟ اثری از جوابم نبود !!
در افکار و حتی تصورات گشتم ولی اینبار هم نبود !!
به خود نگاهی کردم.
آری.
آری یافتم.
بالاخره تونستم بفهمم که این نقطه خودم بودم.
در حالی که در آسمان ها دنبالش بودم.
این منم که در بینهایت هستم و بینهایت در من است .
زود تر از اینها باید به این شکوه می نگریستم تا خود را در وجود حق و خالق هستیم را در وجود خودم ببینم.
چیه؟! یکی دو روزه هی از عشق و عاطفه حرف میزنی. نکنه تو هم...! مبارک باشه.;)
آره / ممنون
خود را در وجود حق و خالق هستیم را در وجود خودم ببینم.
ziba bood /mamnoon
نه مرادم نه مریدم نه پیامم نه کلامم نه سلام نه علیکم نه سپیدم نه سیاهم نه چنانم که تو گویی نه چنینم که تو خوانی نه آن گونه که گفتند و شنیدی نه سمائم نه زمینم نه به زنجیر کسی بسته و برده دینم نه سرابم نه برای دل تنهایی تو جام شرابم نه گرفتار و اسیرم نه حقیرم نه فرستاده پیرم نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم نه جهنم نه بهشتم چنین است سرشتم این سخن را من از امروز نه گفتم نه نوشتم بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم.
حقیقت نه به رنگ است و نه بو نه به های است و نه هو نه به این است و نه او نه به جام است و سبو / گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویم تا کسی نشنود این راز گهربار جهان را.
آنچه گفتند و سرودند تو آنی خود تو جان جهانی گر نهانی و عیانی تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی تو ندانی که خود آن نقطه عشقی تو اسرار نهانی همه جا تو نه یک جای نه یک پای همه ای با همه ای همهمه ای تو سکوتی تو خود باغ بهشتی تو به خود آمده از فلسفه چون و چرایی به تو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی نه که جزئی نه چون آب در اندام سبویی خود اویی به خود آی تا به در خانه متروکه هرکس ننشینی و به جز روشنی شعشعه پرتو خود هیچ نبینی و گل وصل بچینی.
بخود آ.
ممنون بهمن جان
متن بالا رو هم فرستادم گفتم شاید بی ربط نباشه
ali bod mamnon