مرد جوانی که مربی شنا و دارنده ی چندین مدال المپیک بود
به خدا اعتقادی نداشت
او چیزهایی را که درباره ی خدا و مذهب می شنید مسخره می کرد
شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده ی آموزشگاهش رفت . چراغ خاموش
بود ولی ماه روشن بود و همین برای شنا کافی بود
مرد جوان به بالا ترین نقطه ی تخته ی شنا رفت و دستانش را باز کرد تا
درون استخر شیرجه برود
ناگهان سایه بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد
احساس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت.
از پله ها پایین آمد وچراغ هارا روشن کرد
آب استخر برای تعمیر خالی شده بود
!!wOoOoOw
چه جالب!
<اوج رفاقت اینه که به فکر دوستی باشی که
به فکرت نیست!>
خدا رفیق خوبیه! دوسش دارم!!
فدای تو رویا جون !!!!
خیلی قشنگ بود!
همیشه خدا قدم به قدم باهامون داره می آد.
فوق العاده بود مرسی.
خواهش می کنم عزیزم !!!
آخه چه قشنگ الان پریده بود حلوا میخوردیمممممم
اونم خارجیشو !!!!
D: D: از دست شما
مرسی که نظر دادین
حیف شد ....نزدیک بود game over بشه
D: بله !!!
خیلی قشنگ و جالب و در عین حال تکان دهنده بود .
ممنون
خواهش می کنم
ممنون از نظرت.