در جنگ جهانی اول ، سربازی متوجه شد که ناگهان دوستش در طی حادثهای بر زمین افتاد . ترس و وحشت وجودش را فرا گرفت . در حالی که رگبار مسلسل در اطرافش میریخت ....
از ستوان مافوق خود اجازه خواست که به محل حادثه برود و دوستش را به پایگاه بیاورد . ..... ستوان سرپرست به او گفت : تو میتوانی بروی اما ، نتیجهای نخواهد داشت . احتمالا او مرده است و تو هم ممکن است جان خود را از دست بدهی ولی سرباز به سوی محل حادثه شتافت و بطور معجزه آسایی توانست دوستش را به پشت خود اندازد و به سنگر بیاورد . هر دو سرباز روی زمین افتادند . ستوان سرپرست ، به بررسی سرباز زخمی شده پرداخت و با نگاهی مهر آمیز به سر باز دیگر گفت : به تو هشدار داده بودم که فایدهای ندارد . او مرده است و تو به سختی مجروح شدهای .....سرباز جواب داد : ولی این امر برای من بسیار ارزشمند بود زیرا ، وقتی به او رسیدم ، هنوز زنده بود و من این رضایت خاطر و خرسندی را دارم که از او شنیدم که به من گفت . مـــیدانـــســـــتم تــو خـــواهــــــی آمــد .
ali bood fogholade bood
kheyli ghashang bood.....................kheyli.....................
عجب احمقی بود
خیلی قشنگ بود!
مرسی!!
تاثیرگذار بود!!!!
خیلی قشنگ بود ......