با کوچه آواز رفتن نیست
فانوس رفاقت روشن نیست
نترس از هجوم حضورم
چیزی جزء تنهایی با من نیست ...
ترسم نیست بی تردید از جاده ، از سایه
تاریکِ تاریکم ، من از من می ترسم
من از سایه های شب بی رفیقی
من از نارفیقانه بودن می ترسم ...
فانوس رفاقت روشن نیست
نترس از هجوم حضورم
چیزی جزء تنهایی با من نیست ...
ترسم نیست بی تردید از جاده ، از سایه
تاریکِ تاریکم ، من از من می ترسم
من از سایه های شب بی رفیقی
من از نارفیقانه بودن می ترسم ...
ایشالا هیچ رفیقی نا رفیقی نکنه!
بشمار
تا حالا به این فکر کردی که اگه تو این شعر ها ، مصراع ها رو پشت سر هم و در یک پاراگراف بنویسی خود شاعرش هم نمیفهمه این شعره . بیشتر شبیه یک متن ادبی میشه.
ولی مفهومش قشنگ بود.
احمدiiبابا اینا شعر نو چقدر شما بیکلاسید اشه!!!
چیزی جزء تنهایی با من نیست ...