قصه سوم از سری داستان های شبانه !
دانشجوی جوانی وسط دانشگاهی ایستاده بود و ادعا می کرد که زیباترین
قلب را در آن دانشگاه دارد.جمعیت زیادی گرد آمدند.قلب او کاملا سالم بود و
هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود.پس همه تصدیق کردند که قلب او
به راستی زیباترین قلبی است که تا کنون دیده اند...
پس همه تصدیق کردند که قلب او
به راستی زیباترین قلبی است که تا کنون دیده اند...
دانشجوی جوان در کمال افتخار با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود پرداخت !
ناگهان پیرمردی جلوی جمعیت آمد و گفت:
اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست !!!
دانشجوی جوان و بقیه ی جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند .
قلب او با قدرت تمام می تپید اما پر از زخم بود. قسمت هایی از قلب او
برداشته شده بود و تکه هایی جایگزین آن ها شده بود ٬اما آن ها به درستی
جاهای خالی را پر نکرده بودند و گوشه هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می شد !
در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آن ها را پر نکرده بود.
جمعیت با نگاهی خیره به او می نگریستند و با خود فکر می کردند که این پیرمرد چطور
ادعا می کند که قلب زیباتری دارد !
ناگهان یکی از دانشجویان با خنده فریاد زد و گفت نکند قلبت مثل آن قلب تیغ تیغی
است که آقای توکلی در وبلاگ همکلاسی در این پست گذاشته است ؟
جمعیت هم خنده ای بر لبانشان نقش زد و اندکی بعد ساکت شدند.
سپس دانشجوی جوان به قلب پیرمرد اشاره کرد و با خنده گفت :
<<قلبت را با قلب من مقایسه کن . قلب تو، تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است !>>
پیرمرد گفت درست است قلب تو سالم به نظر می رسد اما من هرگز قبلمم را با قلب تو
عوض نمی کنم . می دانی ٬ هر کدام از این زخم ها نشانگر انسانی است که من عشقم
را به او داده ام . من بخشی از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشیده ام !
گاهی هم او بخشی از قلب خود را به من داده که به جای آن تکه ی بخشیده شده قرار داده ام!
اما چون این تکه ها مثل هم نبوده اند ٬ گوشه هایی دندانه دندانه در قلبم دارند
که برای من عزیزند چرا که یاد آور عشق میان دو انسان هستند !
بعضی وقت ها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام ٬ اما آن ها چیزی از قلب
خود به من نداده اند. این ها همین شیارهای عمیق هستند.
گر چه درد آورند اما یاد آور عشقی است که داشته ام !
امیدوارم آن ها روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با تکه ای که من در انتظارش
بوده ام پر کنند...حالا می بینی که زیبایی واقعی چیست ؟
دانشجوی جوان بی هیچ سخنی ایستاد. در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر بود
به سمت پیرمرد رفت . از قلب جوان و سالم خود تکه ای بیرون آورد و با دستهای لرزان
به پیرمرد تقدیم کرد . پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و
زخمی خود را جای زخم قلب مرد جوان گذاشت .
دانشجوی جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود.
عشق از قلب پیرمرد به قلب او نفوذ کرده بود ....
گفتی که قلب تو پس میدم دیوونه اینم بمونه...
گفتم این قلب توهه پیشت بمونه !
بیایید قلب هایمان را با هم تقسیم کنیم !
پایان
منبع : دست نوشته های یک نویسنده گمنام...
دومین قصه : قصه مرگ یک همکلاسی !!!
زیبا بود ممنون
سپاسگزارم الیار جان...
موفق باشی...
قشنگ بود ....
عموقصه گوبازم قصه بگو!
چشم عمو زنجیرباف زنجیر منو بافتی بله
پشت کوه انداختی بله ...
بابا اومده چی چی آورده؟
مرسی موفق باشید...
بسیار زیبا بود.
خیلی متشکرم...
شاداب و سربلند باشید...
قشنگ بود.
ممنون.لذت بردم.:)
hhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhh... hosein joon nemidoonam chi begam.... hata nemidoonam ta kei gharare az in harfa hey zade beshe... mokhalef nistam vali.......
ممنون رضا جون
ama belakhare zahmat keshidi... man haminesham nakardam... khaste nabashi agha
ممنون سلامت باشی...موفق باشی...