KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

سرگذشت یک فنجان چای

                               سرگذشت یک فنجان چای                                                                              

زوجی در سفر به فروشگاهی رفتند تا برای سالگرد بیست و

 

پنجمین سال ازدواجشان یادگاری ای خریداری کنند.

 

زن و شوهر هر دو به وسائل عتیقه و ظروف سفالی علاقه زیادی

 

 داشتند پس به سراغ فنجان های چای سفالی رنگارنگ رفتند.

 

 در حالی که هر دو دنبال بهترین فنجان چای سفالی بودند

 

.همزمان توجهشان به یک فنجان بزرگ و بسیار زیبا جلب شد

 

 و به فروشنده گفتند :  لطفا آن را به ما بدهید چقدر زیباست 

 

 تا به حال فنجان به ان زیبایی ندیده بودیم وقتی زن فنجان را 

 

 در دست گرفت ناگهان فنجان چای به صدا در آمد و گفت :

 

شما نمی توانید سرگذشتم را حدس بزنید ؟!  من در گذشته

 

 فنجان چای نبودم زمانی یک تکه گل رس قرمز بی مصرف

 

 بودم صاحبم مرا برداشت ومرا چرخاند و چرخاند آنچنان

 

که از فرط  سر گیجه فریاد زدم: بس کن! از این کار خوشم

 

 نمی آید مرا به حال خود رها کن ولی او لبخندی زد و به آرامی

 

 گفت: هنوز کارم تمام نشده است ؛  بعد مرا روی چرخ سفالگری

 

 گذاشت و چرخاند حالم داشت به هم می خورد به او گفتم ولم کن

 

 حالت تهوع گرفتم ولی صاحبم فقط سری تکان داد و گفت: هنوز

 

کارم تمام نشده است  او مرا چرخاند و چرخاند و آخر سر به شکلی

 

 در آورد که می خواست. سپس مرا داخل کوره داغ گذاشت هرگز

 

 چنان حرارت شدیدی را تجربه نکرده بودم فریاد کشیدم کمک مرا

 

 از اینجا بیرون بیاور میتوانستم او را ببینم که سرش را تکان می دهد

 

 و از حرکات لبش فهمیدم که  هنوز کارش تمام نشده بود درست

 

 وقتی که فکر میکرم که حتی یک لحظه دیگر  هم نمی توانم تحمل

 

 ندارم  در کوره باز شد او به دقت مرا از کوره بیرون آورد و روی

 

 قفسه ای گذاشت  تا خنک شوم  احساس خیلی خوبی بود ولی پس

 

 از اینکه خنک شدم مرا برداشت  و با قلم مو رنگم کرد  بوی زننده

 

 و تند رنگ حالم را بد کرده بود احساس خفگی میکردم  فریاد زدم

 

 لطفا  ولم کن  دارم خفه می شم  ولی او سری تکان داد و گفت : هنوز

 

 کارم تمام نشده بعد ناگهان دوباره مرا داخل  کوره ای قرار داد این

 

 مرتبه  حرارت کوره شدید تر از دفعه قبل بود اطمینان داشتم که از

 

 فرط گرما خفه می شوم التماس کردم فریاد زدم جیغ کشیدم و بعد

 

 تسلیم شدم  چون فکر نمی کردم جان سالم به در ببرم می خواستم

 

 دست  از تقلا بر دارم  که ناگهان در کوره باز شد  و صاحبم مرا از

 

داخل ان در آورد مرا روی میز گذاشت تا خنک شوم منتظر بودم تا

 

 ببینم بعد چه بلایی سرم میاید نمی دانستم میخواست با من چه

 

بکند؟ یک ساعت بعد او ایینه ای مقابلم قرار داد و گفت:به خودت

 

 نگاهی بیاندازو من در آیینه به خود نگریستم از دیدن ظاهر

 

 خودم در آیینه حیرت کردمو زیر لب گفتم: این من نیستم

 

 امکان ندارد چقدر زیباست!چقدر زیباست!صاحبم به آرامی

 

 گفت: می خواهم بدانی که می دانستم چقدر درد و رنج

 

 را تحمل کردی ولی اگر تو را به حال خود رها می کردم

 

 ترک می خوردی و چهره زشتی پیدا می کردی اگر تو را

 

 حرارت نمیدادم و رنگ نمی کردمهرگز مستحکم نمی شدی

 

 و رنگی در زندگی پیدا نمی کردی اگر برای باره دوم تو را

 

داخل کوره قرار نمی دادم  دوام پیدا نمی کردی و حالا 

 

 تو یک فنجان زیبا شده ای که نه تنها خودت بلکه هر که

 

تو را می بیند از دیدنت لذت می برد حالا تبدیل به همان

 

 چیزی شده ای که از اول می خواستم .

 

خداوند هم به خوبی می داند که هر یک از بندگانش مستحق

 

چه چیزی هستند   خداوند ما را شکل می دهد و ما را خلق

 

 میکند.خداوند ما را درآزمون های الهی مختلف قرار می دهد

 

 تا قدرتمان را افزایش دهد ومیزان بردباری وشکیبایی مان

 

 بالا برود پس وقتی زندگی دشوار به نظر می رسد و احساس

 

 می کنید تحملتان به پایان رسیده است وقتیبه نظر می رسد

 

 کنترلی بر روی اوضاع ندارید وقتی احساس می کنید

 

 دنیا به آخر رسیده است روی یک صندلی بنشینید مقداری چای در

 

 فنجان مورد علاقه تان بریزید و به سر گذشت  آن بیندیشید و کمی

 

 با صاحب جهان راز و نیاز کنید.

 

***********************************************

 

 

با سپاس فراوان از  ک . ا   که این متن را در اختیار من قرار داد.

 

نظرات 7 + ارسال نظر
جویا, , جمعه 24 اسفند 1386 ساعت 04:57

واقعا زیبا بود....سود بردیم ازش

رویا, IT, جمعه 24 اسفند 1386 ساعت 12:19

خیلی قشنگ بود!
ممنون از این متن پر معنا و زیبا!!

ایمان زندیه, کام, خواجه پنیر جمعه 24 اسفند 1386 ساعت 12:55

زیبا بود.آفرین

الناز, IT, جمعه 24 اسفند 1386 ساعت 13:07

خیلی قشنگ بود!!!

عطیه, , جمعه 24 اسفند 1386 ساعت 16:49

ممنون خیلی قشنگ بود

فریما تیموری, , جمعه 24 اسفند 1386 ساعت 20:15

یه جورایی مثل سرگذشت دانشجویان مجازیه.قشنگ بود

حسین رنجبر, کام, شنبه 25 اسفند 1386 ساعت 11:22

.
واقعا داغه مثه چایی شیرین ایه پوراحمد مرسی عزیزم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد