یک پسر کوچک از مادرش پرسید: چرا گریه میکنی؟
مادرش به او گفت: زیرا من یک زن هستم.
مادرش او را در آغوش گرفت و گفت: تو هیچگاه نخواهی فهمید.
بعدها پسر از پدرش پرسید: چرا مادر بیدلیل گریه میکند؟
پدرش تنها توانست بگوید: تمام زنها برای هیچ چیز گریه میکنند.
پسر کوچک بزرگ شد و به یک مرد تبدیل گشت ولی هنوزنمیدانست که چرا زن ها بیدلیل گریه میکنند.
بالاخره سوالش را برای خدا مطرح کرد.
او از خدا پرسید: خدا یا چرا زنها به آسانی گریه میکنند؟
به او توانایی نگهداری از خانوادهاش را دادم، حتی زمانیکه مریض یا پیر شده است بدون اینکه شکایتی بکند.
به او این شعور را دادم که درک کند یک شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمیرساند.
به او این توانایی را دادم که تمامی این مشکلات را حل کرده و با وفاداری کامل در کنار شوهرش بماند.
و در آخر به او اشکهایی دادم که بریزد.
خیلی قشنگ بود.
مامان گلی غنیمته به خدا اون هدیه ی خداس.قدرش بدانید...
خیلی خوشکل بود واغعا مرسی ...هه هه
خیلی زیبا بود. قابل توجه اون آقا که از اگرهای متعدد استفاده کرده بود
خیلی زیبا و رمانتیک بود....این جور متنهای زیبا رو کمتر جایی میبینیم ...!!!!