تندیس
مردی در بلندی ها زندگی می کرد.
او تندیسی داشت که توسط یکی از هنرمندان قدیمی ساخته شده بود.
تندیس بیرون از خانه بر روی زمین افتاده بود و بدان توچهی نمی کرد.
در یکی از روزها مردی آگاه و صاحب بصیرت از شهر آمد و از کنار خانه ی او گذشت و چون تندیس را دید سراغ صاحب آن را گرفت تا آن را از او بخرد.
صاحب تندیس خندید و گفت:
آیا تو واقعا می خواهی این تندیس فرسوده و کثیف را بخری؟
مرد شهری گفت:
در عوض سکه ای به تو می دهم.
مرد تعجب کرد و خوشحال شد!
آنگاه تندیس را بر پشت فیلی نهاد و آن را به شهر منتقل ساخت.
چند ماه بعد مرد کوهستان از شهر دیدن کرد و همانطور که در خیابان ها عبور می کرد گروهی از مردم را در مقابل مغازه ای دید در حالی که مردی در میانشان با صدایی بلند فریاد می زد و می گفت:
بیایید و داخل شوید!
اینجا زیباترین و عجیب ترین تندیس در دنیا وجود دارد.
کافی است دو سکه بپردازید تا از بی نظیرترین اثر هنری دیدن کنید.
مرد کوهستان دو سکه نقره پرداخت و داخل مغازه شد تا از تندیس دیدن کند.
اما تندیسی را مشاهده کرد که آن را به یک سکه نقره ای فروخته بود!
نوشته ای از جبران خلیل جبران
سلام.زیبا بود!
ولی جالبه بدونیم که ما آدما داریم همه ی چیزهای ارزشمندمون رو به همین سبک میفروشیم و بعدش برای بدست آوردنشون حاظریم که چه قیمت هایی رو بدیم!
تازه یه چیز جالب تر ! ما چیزهای با ارزشمون رو با سکه ی برنز میفروشیم و برای بدست آوردنشون حاظریم سکه های طلا بدیم ! ((=
ارزو میکنم قدر چیزهایی که داریم رو بدونیم و غصه ی نداشته هامون رو نخوریم!
دقیقا درست گفتید من هم معتقدم اگر انسان چیزهایی رو که داره بتونه درست ازشون استفاده کنه بسیار موفق تر خواهد بود .
قدر داشته ها رو دانستن صد به از افسوس خوردن نداشته ها.
ممنونم به خاطر نظرتون.
خیلی جالب بود !
ممنونم.
کاش ارزش واقعی چیز هایی که داریم رو بدونیم که بعد این بلا سرمون نیاد!!
جبران خلیل جبران قشنگ می نویسه!! بازم ازش داشتی بنویس! قشنگ بود٫ ممنون!!
ممنونم به خاطر نظرت.